حالا توی خونه، چانگبین سعی داشت هرطور شده فلیکسِ سرخوش رو یجا بند کنه ولی نمیتونست چون پسر با تمام زورش که انگار چندین برابر شده بود، اون رو عقب میروند و باز میخواست از در بیرون بره تا خودش رو داخل رودخونه بندازه و یا از بلندی پرت کنه...
فلیکس لحظهای آروم نمیگرفت. یکدفعه بلند قهقهه میزد و ناگهان به سمت چانگبین حمله میکرد و چیزهایی میگفت که اصلا مفهوم درستی نداشتن. حدود نیم ساعت تمام درمورد کرمهای شب تاب و ربطشون به اسب های مادیان مسابقات صحبت کرد و چانگبین تمام مدت، با دهانی باز فقط سر تکون میداد و فکر میکرد که چجوری حال فلیکس رو باید خوب کنه. هر چند ضربهی آخر رو هنوز حس نکرده بود... درست وقتی که از خستگی روی تخت دراز کشید و البته که مطمئن شد در رو قفل کرده و کلیدش توی جیبشه...
اون لحظه، چشمهاش رو بست تا کمی با آرامش فکر کنه. نمیدونست داروی این مواد چیه یا اصلا دارویی داره یا نه؟ طبق چیزهایی که بلد بود، فقط باید صبر میکرد تا اثرش تموم شه و میدونست بعدش فلیکس حال خوبی پیدا نخواهد کرد اما وقتی پایین رفتن تخت رو حس کرد، از جاش یکباره بلند شد و رو به روش، فلیکس رو دید که با نیشخند بهش زل زده و رد نگاهش رو از لبهاش، به روی بدنش سوق میده... مثل تشنهای که به آب رسیده بود...
- چی.. چیشده لیکس؟
- مـ..میای بازی کنیم؟
- بازی؟فلیکس خندید و مرد روی تخت دراز کرد. با وزن سبُکش روی شکم مرد نشست و گفت:
- مـ..من لباسهات رو در میارم و تو تا آخر بدون هیچ حرکتی فـ..فقط باید نگاه کنی و ساکت باشی فـ..فهمیدی؟ قراره خیلی خوش بگذره!!
گفت و مهلت نداد تا چانگبین عکس العملی نشون بده چون به شکل وحشیانه و غیر قابل کنترلی، دکمههای لباس مرد رو باز کرد و چانگبین تنها بهش خیره شده بود. نمیتونست جلوش رو بگیره... شاید هم نمیخواست... بهرحال اتفاقی بود که افتاده. و این روی شیطانی جدید فلیکس هم براش جذاب بود...
- فلیکس.. اوه خدایا دستات چقدر سردن!
به محض برخورد انگشتهای پسر روی سینهی برهنهش گفت و فلیکس، هردو دستش رو روی سینهی مرد گذاشت و با خنده گفت:
- ا..الان یخ زدی!
و این بار، چانگبین هم لبخندی زد و اجازه داد فلیکس هرکاری میخواد باهاش بکنه. اثر مواد کم و بیش باید از بین میرفت و میدونست پسرکش قراره درد بکشه پس الان حداقل باید کمی آزاد میبود. چون محض رضای خدا چانگبین تا چند دقیقه پیش میخواست دست و پای فلیکس رو ببنده تا فقط از خونه نره بیرون!
- فلیکس نمیخـ
- ششش! نـ..نباید حرف بزنی چون من بهت دستور دادم!روی شکم مرد جا به جا شد و کامل لباسش رو باز کرد. به قفسهی سینهش که بالا و پایین میرفت خیره شد و انگار که چیز خنده داری باشه، خندید. ناخوداگاه لرزی کرد و با همون لرز، کمی عقب تر رفت و روی رونهای مرد نشست.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...