آهنگ این پارت "Because i like you" از چانگلیکس خوشگل خودمون:)
پسر رو به داخل خونه برد و درحالی که هول کرده بود، نمیدونست اول اون رو یه جای گرم بنشونه یا لباسهاش رو عوض کنه. اصلا لباس اضافه داشت؟
- بشین اینجا
صندلیای رو به روی شومینه گذاشت و چند تا تکه چوب داخلش انداخت. بخاطر بارون فضای خونههم کمی سرد شده بود برای همین، فلیکس شروع به لرزیدن کرد. حالا که زمستون رسیده بود احتمال سرماخوردن هم بیشتر میشد.
میلی رو از آغوشش دراورد و رو به روی چانگبینی که مستاصل درحال روشن کردن شومینه بود، گرفت.
- مـ..میلی هم خیسه!
چانگبین، شومینه رو روشن کرد و گربه کوچولوی خیس شده که میو میو میکرد رو از دست فلیکس گرفت. سبد کوچیکی از آشپزخونه آورد و جلوی شومینه قرار داد. گربه رو داخلش گذاشت و توجهی به لباس خودش که خیس شده بود نکرد.
- لباس... باید لباس بیارم. خیسی. مریض میشی!
به سمت صندوق لباسهاش رفت و سعی کرد تمیزترین و نو ترین لباسش رو در بیاره. یه پیرهن سفید و بلند که جدیدا دوخته بود پیدا کرد اما همهی شلوار هاش -که کلا سه تا بودن- رو همزمان شسته بود و الان هیچی نداشت به پسر بده.
نفس کلافهای کشید و پیرهن رو برداشت. همین کافی بود بهرحال این برای پسر خیلی بلند بود!
پیرهن رو برداشت و سمت فلیکسی که همچنان لرز خفیفی داشت برگشت. اون رو جلوش گرفت و گفت
- اینو بپوش. ولی شلوار ندارم...
- لـ..لازم نیست من سـ..سردم نیست!و همون موقع، عطسهای کرد و چانگبین درحالی که لبخند محوی روی لبهاش بود، پیرهن رو توی دستهای فلیکس جا داد
- بپوش. پتو میارم
فلیکس باشهای گفت و همون لحظه که چانگبین رفت پتو بیاره، سریع پیرهن خیس خودش رو دراورد تا پیرهنی که مرد بهش داده بود رو بپوشه، اما حواسش نبود چانگبین پوست سفید و بی نقصش رو از پشت دیده و مبهوت مونده...
لعنت به کل دنیا! اون پوست سفید، کمر باریک و بی نقص، برامدگی استخوان های کتفش و موهای بلوطیش که تضاد قشنگی با پوست مهتابیش ایجاد کرده بودن، همه و همه باعث شده بودن چانگبین حتی نتونه چشم از اون مجسمهی زیبایی برداره!
فلیکس خیلی سریع پیرهن رو تنش کرد و شلوارش رو دراورد. چون نشسته بود، پیرهن تقریبا تا بالای زانوش رو میگرفت و نیاز به نگرانی نبود. به علاوه چانگبین قرار بود براش پتوهم بیاره...
به میلی که توی سبد جا خوش کرده بود و چشماش رو بسته بود نگاه کرد و لبخند زد.
با حس کردن جسمی روی پشتش، به عقب نگاه کرد و دید چانگبین پتو رو روی شونهش انداخته.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...