[17]

293 110 43
                                    

شاید اون روز، هم چانگبین و هم فلیکس بهترین خواب عمرشون رو تجربه کردن. برای چانگبین، خوابیدن کنار قلب تپنده‌ی پسر انقدر شیرین بود که انگار با صدای لالایی مادرش توی کودکی به خواب رفته و برای فلیکس، یه خواب بدون کابوس و ترس از نامادری و اتفاقات گذشته‌ش بود.

حتی وقتی چانگبین زودتر از فلیکس بیدار شد، بی حرکت سر جاش موند و به پسر نگاه کرد. کل اجزای صورت بی نظیرش رو از نظر گذروند و متوجه نشد تمام مدت لبخند روی لبش داشته...

اون پسر انقدر کیوت خوابیده بود که چانگبین با هربار نگاه کردنش حس میکرد پروانه ها توی دلش به پرواز در میومدن و وجودش رو می لرزوندن.

خب آخه کی میتونست با دیدن اون لب های سرخی که توی خواب، کمی از هم فاصله گرفته بودن، اون بینی کوچیک و چشم های زیبای پسر، دلش ضعف نره؟

دستش رو بالا آورد و روی کمر پسر گذاشت. برای اولین بار نبود که اون قسمت رو لمس میکرد اما انگار تازه متوجه شده بود که پسرک زیاد از حد لاغره... شاید باید کمی مجبورش میکرد تا غذا بخوره و انقدر لاغر نباشه.   
همونطور که به پسر نگاه میکرد و لبخند به لب داشت، پلک های فلیکس لرزیدن و ثانیه ای بعد، تونست اون مردمک های مشکی براق رو ببینه و صدایی که براش خیلی شیرین و دوست داشتنی شده بود رو بشنوه...    

- تـ..ت. بیدار بـ..بودی؟  
- آره 
- آه کـ..که اینطور  

خواست کمی جا به جا شه که متوجه شد دست چانگبین روی کمرشه و همین باعث گر گرفتن وجودش شد. کمی خودش رو تکون داد و چانگبین با یاداوری جایی که دستش قرار داشت، به سرعت اون رو برداشت و گفت   

- گرسنه ای؟   
- نـ..نه تو چـ..چی؟  
- نه  
- نـ..نباید بری بـ..بار؟   
- فرانک انجام میده  
- مـ..مرخصی گرفتی؟  
- مرخصی؟  
- اوممم.. یـ..یعنی... اجازه گـ..گرفتی که یه ر..روز سرکار نـ..نری.   
- آها.. آره

  فلیکس لبخندش رو بزرگتر کرد و روی تخت نشست. حالش تقریبا خوب شده بود و حس میکرد دیگه نیازی به استراحت نداره. به علاوه، هنوز تابلوی سفارشی رو تموم نکرده بود و باید زودتر تمومش میکرد.   

- چیکار میکنی؟   

چانگبین گفت و پی این حرف، روی تخت نشست و پسرک رو نگاه کرد که به آهستگی از تخت پایین اومد و به سمت یکی از بوم هایی که روش پارچه کشیده بود رفت. پارچه رو برداشت و چانگبین تونست مونگی رو توی بوم ببینه که فقط سرش رنگ شده بود.   

- بـ...باید اینو تکـ..کمیل کنم  
- آها.. مونگی؟    
- اوهوم     
- قشنگه   
- مـ..ممنون   

پسر با لبخند گفت و چانگبین هم از روی تخت پایین اومد. آفتاب هنوز توی آسمون بود اما تا ساعتی دیگه شب میشد و چانگبین نمیدونست باید بره یا بمونه!

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now