- فلیکس میشه یه لحظه بیای؟
یه روز و نیم از وقتی که دست چانگبین شکسته بود و بین باندهای سفید و چوبهای سفت و ضخیم گم شده بود، میگذشت و طی این مدت، فلیکس با حس عذاب وجدان وحشتناکی که داشت، تمام کارهای چانگبین رو انجام میداد.
یه هفته از کارش مرخصی گرفته بود. درواقع میخواست به سرکار بره اما اولیور گفته بود اصلا دلش نمیخواد که ویسکیها و شامپاینهای گرون قیمتش بخاطر دست چانگبین به هدر برن پس براحتی مرخصش کرده بود و حالا مرد داشت سعی میکرد بدون خجالت از فلیکس بخواد بند شلوارش که گره محکمی خورده بود رو براش باز کنه.
- بله؟
فلیکس پیش چانگبین رفت و مرد از روی تخت بلند شد. دست ثابت و بسته شده به گردنش رو کمی عقب برد و بعد کمی این پا و اون پا کردن، گفت:
- میشه اینو باز کنی؟ با یه دست... سخته
به گره بند شلوارش اشاره کرد که مثل کمربند بود و فلیکس بدون هیچ حرفی و به سرعت، جلوی مرد ایستاد و بندش رو براش باز کرد.
- چـ..چیز دیگه ای لازم نداری؟
- نه ممنونموارد توالت شد و در رو بست. جلوی توالت جدیدی که با سرامیک چینی درست شده بود، ایستاد و بعد تموم شدن کارش، با یه دست، گره شلی زد و خواست از دستشویی بیرون بره که چشمش به آینه خورد و صورت خودش رو دید که چند روزی از آخرین شیوی که کرده بود میگذشت.
دونههای مشکی بالا و زیر لبش که تا حدی حس خارش بهش میدادن باعث شد به فکر شیو کردنشون بیفته. پس سطل مخصوص روشویی رو برداشت و با همون دست سالمش زیر پمپ آب برد. صورتش رو شست و بعد، کمی از صابون رو به صورتش زد و وقتی مطمئن شد به خوبی پایین صورتش رو کفی کرده، تیغ رو برداشت و شروع به شیو کردن صورتش کرد.
فلیکس از اون سمت، وقتی دید بیرون اومدن چانگبین کمی طول کشیده، پشت در ایستاد و چند تقه به در زد و پرسید:
- خوبی؟
- آرهچانگبین جواب داد و بعد از اندکی که فهمید چرا فلیکس اون سوال رو انقدر ناگهانی ازش پرسیده، ادامه داد:
- دارم شیو میکنم!
و فلیکس در رو باز کرد و سرش رو داخل سرویس بهداشتی برد.
- کـ..کمک نمیخوای؟
چانگبین با صورتی که نصفش اصلاح شده بود و تماماً کفی بود، به سمتش چرخید و لب زد:
- نه میتونم
- بـ..بذار کمکت کنم. بیا ا..اینجا بشین!صندلی چوبی رو درست کنار سطل گذاشت و تقریبا چانگبین رو وادار کرد که روی صندلی بشینه و وقتی مرد نشست، تیغ رو ازش گرفت و جلوی چانگبین روی هردو زانوش نشست.
به آرومی، نیمهی باقی موندهی صورت مرد رو شیو کرد و چانگبین در سکوت نگاهش کرد. طوری که پسرکش تمرکز کرده بود تا صورت مرد رو زخمی نکنه، برای چانگبین قشنگ بود...
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...