آهنگ این پارت "Aquarius" از "Lor"
ظهر که شد، سوپ فلیکس آماده بود و برای همین، به کمک چان جسم چانگبین رو تا حدی به حالت نشسته دراوردن تا راحت تر غذا بخوره. بعد اینکه فلیکس چان رو بزور به خونهش فرستاد، خودش جلوی چانگبین نشست و قاشق رو پر از سوپ کرد و گفت:
- د..دهنت رو باز کن
چانگبین به زحمت، کمی لبهاش رو از هم فاصله داد و سوپ رو بلعید. بعد اینکه سوپ خوردنش تموم شد، دوباره روی تخت دراز کشید و چشمهاش رو بست. فلیکس فکر میکرد خوابش برده اما درست وقتی که میخواست از جا بلند بشه و به آشپزخونه بره، صدای مرد رو شنید.
- ببخشید... نگرانت کردم
پسر لبخند کوچیکی زد و باعث شد چشمهاش به حالت هلالی در بیان و قلب چانگبین رو گرم کنن.
- نـ..نگرانی برای تو، نگرانی بـ..برای خودمم هست. حالا ا..استراحت کن
و چانگبین دوباره چشمهاش رو بست اما نخوابید. تنها سردرد میکشید و به سختی تنفس میکرد تا زمانی که آفتاب، رخت آبی رنگ آسمون رو برداشت و جاش رو به ماه و سیاهی زیر اندازش داد...
فلیکس، سوپی با محتوای گوشت زیاد درست کرد تا آبش رو به چانگبین بده و بدنش رو تقویت کنه و بعد دادن شام بهش، بالای سرش نشست و مدام دستمال رو روی پیشونی تب دارش گذاشت.
نگران چانگبین بود. خیلی زیاد اما هربار که یادش میافتاد دکتر بهش گفته این تب اسپانیایی نیست، از مسیح تشکر میکرد و به چهرهی محبوبش زل میزد. چطور میتونست نبودش رو طاقت بیاره؟...
سرش رو روی تشک چانگبین گذاشت و به شکمش که به آرومی بالا و پایین میرفت خیره شد. دست بزرگش رو توی دستهاش نگه داشت و زیر لب تکرار کرد:
- د..دلم برای صدات تنگ شده
بوسهای پشت دستش کاشت و آهی کشید.
- د..دلم برای نگاهت تنگ شده. بـ..برای شنیدن نفسهات ز..زیر گوشم. برای دیدن عرق کـ..کردنت موقع ورزش کردن. بـ..برای دیدن دست و پا چلفتی بودنت مـ..موقع شیو کردن صورتت. تو نـ..نصف روزه خوابیدی اما من به اندازهی سـ..سالها دلتنگ همه چیزت شدم...
و به خواب رفت و دست چانگبین رو لحظهای از داخل دستهاش بیرون نکشید...
****
"- فلیکس؟
بلند صداش زد. نبود. هیچ جا نبود. اصلا خودش کجا بود؟!
نگاهی به اطرافش کرد. علفهای بلندی دورش بودن. هوا نیمه تاریک بود و ماه درست بالای سرش میدرخشید. دوباره فریاد زد:
- فلیکس؟!؟!
صدای ضعیفی از پشت بوتهها شنید. علفهای بلند رو با دستش کنار زد و به سمت صدا دوید و تازه متوجه شد کفشی بپا نداره و زمین زیر پاش کاملا گِلیه. ولی حتی انگار نگران نیش مار و حیوانات موجود توی اون مرداب هم نبود. فقط دلش فلیکس رو میطلبید و بخاطر نگرانی بابتش مثل قلب گنجشک، توی سینهش میکوبید.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...