[81]

243 82 92
                                    

آرشه رو روی سیم‌های ویالون گذاشت و چشم‌هاش رو بست. برای شاگردش، ویلیام، شمرد و همزمان باهم، قطعه‌ای از پابلو دو ساراساته رو نواختن.

نوای زیبای دل انگیز اون قطعه، توی سالن اون عمارت به خوبی پخش میشد و حتی خدمتکارها هم از کارشون باز ایستادن تا مثل کل اون دو ماهی که چان معلم موسیقی ارباب زاده‌شون بود، به موسیقی گوش نوازش گوش بدن!

ویلیام حالا توی نواختن ویالون پیشرفت کرده بود و میتونست اون قطعه رو بدون اشتباهی بزنه. اون پسر مو طلایی با اون کت و شلوار مشکی و پیرهن سفیدش، همیشه جوری بود که چان رو به وجد میاورد. پسر بامزه و مودبی بود و خیلی خوب با چان برخورد میکرد.

و چان این رو از چشم پدرش میدید چون اولین کسی که توی استرالیا توهینی به نژادش نکرده بود، همون مرد بود. والنتین ناباکوف روسی که مسئول شرکت‌های واردات و صادرات اقلام روسی بود و البته توی ملبورن به اسم "ویکتور روسی" شناخته میشد.

حدود دوماه پیش بود که این مرد از چان برای نواختن موسیقی توی یکی از میهمانی‌هاش، استفاده کرده بود و بعد اون، ویلیام کوچک ازش خواهش کرده بود اون مرد با شونه‌های پهن و موهای مشکی رنگ رو به عنوان معلم استخدام کنه.

و والنتین به خوبی از درخواست پسرکش استقبال کرده بود! و حالا چان، معلم ویالونش شده بود و به خوبی آموزشش میداد.
نواختن قطعه که تموم شد، هردو نفر بهم تعظیم کردن و لبخند زدن.

- کارت خوب بود ویلیام ناباکوف
- ممنونم استاد
- خب... وقت امروزمون تمومه دیگه باید برم اما قبلش...

چند برگه نت‌های ویالون جدید دراورد و به دست ویلیام داد و گفت:

- اینارو کار کن. جلسه‌ی بعد میخوام برام بنوازیشون
- بله استاد. حتما کار میکنم
- آفرین پسر خوب. خب من دیگه میرم خداحا..
- آقای بنگ!

با شنیدن صدای ظرف دخترانه‌ی ویکتوریا، دختر بزرگ اون خانواده، به سمت راه پله برگشت و اون رو بالا پله‌ها دید. با همون موهای مجعد طلایی رنگ و چشم‌های فیروزه‌ایش. ویکتوریا واقعا زیبا بود اما چان حتی با وجود اون زیبایی‌ای که از دختر میدید، نمیتونست فکرش رو از زیبایی منحصر به فرد پسرکی که زندگیش بود، بگیره! هیونجین براش زیباتر از هرکس دیگه‌ای توی جهان بود و هیچکس به پاش نمیرسید!

دختر، با اون لباس آبی رنگی که به خوبی با رنگ چشم‌هاش ست بود، از پله‌ها پایین اومد و رو به ویلیام کرد.

- میتونی بری

ویلیام سرش رو تکون داد و با خداحافظی‌ای از چان، به اتاقش در طبقه بالا رفت و چان موند و ویکتوریا!
دختر، نگاه معنی داری به مرد خوش هیکل رو به روش کرد. خب درواقع چان به هیچ وجه فکر نمیکرد که این دختر با چنین وجنات و زیبایی‌ای، تمام مدت دوستش داشته باشه و بخواد اون روز، اعتراف بکنه...

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now