آهنگ این پارت "You're so cool" از "Nicole Dollanganger"
چان، درحالی که با ساک کوچیکی جلوی در خونهش ایستاده بود، به هیونجین و ماریلای توی آغوشش نگاه میکرد. نمیتونست ازشون دل بکنه و بره. چطور میتونست دست های کوچولوی ماریلا رو ول کنه و جایی بخوابه که عطر موهای هیونجین رو نفس نکشه؟
- من واقعا دلم نمیخواد برم
- انقدر لوس نشو چان! زود باش برو! بذار یه نفس راحت از دستت بکشم
- یااااا جلوی ماریلا اینارو نگو. حتی به شوخی
- باشه باشه. حالا گریه نکن ببین ماریلا خانمِ ما داره با بابایی بای بای میکنهدست کوچولوی ماریلا رو گرفت و توی هوا تکون داد. ماریلا لب های کوچیکش رو به خنده باز کرد و این حتی بیشتر از قبل باعث میشد چان نخواد بره.
- ببین میتونم بعدا هم برما
- کلی پول بابتِ بلیط قطار دادی! زود باش برو!چان باید میرفت. یه هفته از خانوادهی عزیز و کوچیکش دور میموند و این قلبش رو به درد میآورد.
- قول میدم زود برگردم
- باید اینکارو بکنیچند قدم جلوتر اومد و توی چهار چوب در ایستاد. هیونجین ماریلا رو جلو برد و وقتی چان بوسهای روی گونهش کاشت و باعث شد ماریلا با لثه های بی دندونش بخنده، خودش هم خندید و بعد اون، لبهای هیونجین رو بوسید.
- مراقب خودتون باشین. زود بر میگردم. خدانگهدار
هیونجین دوباره، دست کوچولوی ماریلا رو بالا برد و بای بای کرد. چان از نظر دور شد و بعد کرایه کردن کالسکهای، به سمت ایستگاه قطار رفت.
هیونجین وقتی مطمئن شد چان رفته، با دلی که از همون لحظه هم تنگ شده بود، همراه با ماریلا وارد خونه شد و در رو بست. ماریلا رو توی بغلش گرفت و سرش رو روی شونهش گذاشت و مشغول ضربه زدن های آروم به پشت سر دخترکش شد و همزمان گفت:
- خب ماریلای عزیزم، بابایی رفته و تو قراره با آپا هیونجین یه هفته تنها باشی که البته این ممکن نیست چون من باید برم سرکار. پس، قراره این چند وقت خیلی عمو چانگبین و عمو لیکسی رو ببینی. خوشحالی؟ البته شاید بتونم مرخصی بگیرما
با شنیدن صدای خندهی ضعیف دختر، این رو گفت و با هردو دستش دختر رو روی بازوهاش دراز کرد. ماریلا واقعا داشت میخندید.
- چی؟ چون اسم عموهات رو آوردم میخندی؟ نکنه انقدر عمو چانگبینت رو دوست داری؟ آخه همیشه هم انگشتش رو گاز میگیری. خوشبحال عمو چانگبین!
هیونجین با خنده میگفت چون ماریلا بیشتر و بیشتر میخندید. هر چهار نفر توی این یک ماه و اندی، متوجه علاقهی ماریلا به چانگبین شده بودن. طوری که به راحتی توی بغلش آروم میشد و همیشه انگشتهاش رو با لثه گاز میگرفت و موقع دیدنش میخندید.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...