آهنگ این پارت "Feeling you" از "Harrison storm"
شب بود که چانگبین از خواب بیدار شد و با دیدن موجود زیبا و دوست داشتنیش توی آغوشش درحالی که به خواب رفته، لب هاش کش اومدن و بوسه ای روی شقیقهش کاشت. بازوهاش رو دور بدن برهنه فلیکس باز کرد و توی تخت نشست.
پتو رو از روی بدن برهنه خودش برداشت و کامل روی فلیکسی انداخت که انگار داشت رویای خوبی میدید... توی خواب لبخند به لب داشت...
- کنجکاوم بدونم چه خوابی داری میبینی..
چانگبین زمزمه کرد و از روی تخت بلند شد. حوصله لباس پوشیدن نداشت پس فقط ملحفه ای دور کمرش پیچید و به سمت آشپزخونه رفت. از غذاش سر زد و اجاق رو خاموش کرد. ظرف های لعابی رو از داخل کابینت برداشت و مشغول چیدمان میز غذای کره ایش شد.
در همون اثنا، فلیکس بخاطر سر و صدای برخورد ظروف بهم، از خواب بیدار شد و توی جاش نشست. چندبار چشم هاش رو مالید تا بالاخره تونست دید واضحی به جایی که بود پیدا کنه هرچند که نسیم خنک داخل خونه خیلی زود بهش فهموند که هیچ پوششی روی بالا تنهی برهنهش نیست.
به سرعت دست هاش رو ضربدری روی سینهش قرار داد و بیاد آورد... لمس های گرم چانگبین.. بوسه هاش... لب های نرم و پرستیدنیش... زمزمه های قشنگش.. و اولین رابطهشون...
فلیکس همه اینهارو به خاطر آورد و هرچند شرم زده بود، ولی قلبش حس خوبی داشت پس لبخند زد و همون لحظه، بالا تنهی برهنهی چانگبین جلوی چشمش ظاهر شد.
- بیدار شدی؟
اینبار نگاه فلیکس بدون خجالت روی خطوط بدن مرد نشست و چانگبین از اون نگاه لذت برد. دستاش رو روی سینهش قفل کرد و گفت:
- حالت خوبه؟
- اوهوم
- درد؟ درد داری؟فلیکس کمی توی تخت جا به جا شد و پتو رو بیشتر روی پاهاش کشید. کمی درد داشت اما قابل تحمل بود پس نیازی نمیدید تا به چانگبین بگه.
- نـ..نه خوبم..
- دوستش داشتی؟
- چـ..چیو؟
- اون اتفاق..فلیکس با فهمیدن منظور چانگبین، خیلی زود سرش رو پایین انداخت هرچند که سرخی گونه ها و گوش هاش از چشم مرد دور نموند.
- آره... خـ..خیلی خوب بود...
- خوبه... حالا باید حمام کنیپسر که انگار تازه یادش اومده بود چه کثیف کاری ای روی بدنش اتفاق افتاده، آهی کشید و پاهاش رو از روی تخت آویزون کرد. پتو رو دور جسمش پیچید و پرسید:
- کجا حـ..حمام کنم؟
- اون پشت. میام الانچانگبین بعد زدن کمی نمک به گوشت درحال پختنش، به سمت فلیکس رفت و دستش رو گرفت. به آرومی و طوری که فشار زیاد بهش وارد نشه، اون رو به پشت خونهش جایی که چهار دیواری کوچیکی ساخته شده بود، برد و درش رو باز کرد. یه وان حمام سفید و توالت...
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...