[7]

341 116 31
                                    

سطل رو زیر شیر آبی که نزدیک به خونه‌ش بود، گذاشت و صبر کرد تا وقتی که پر از آب بشه. سطل چوبی با نوارهای آهنی اطرافش، به اندازه‌ی کافی برای دست‌های ظریفش سنگین بود و حالا با این حجم از آب داخلش، مثل همیشه باید زیر این آفتاب داغ تا خونه‌ش، سلانه سلانه میرفت و عرق میریخت.

سطل که پر از آب شد رو برداشت و به زحمت و با قدم‌های خیلی کوچیکی، به سمت خونه‌ش راه افتاد. میخواست کمی کلوچه‌ی کنجدی درست کنه و برای چانگبین، به بار ببره.

از این که مرد انقدر از کلوچه‌هاش خوشش اومده بود، خوشحال بود و همین باعث شده بود که از وقتی بیدار شد، به فکر درست کردن کلوچه بیفته و به این بهونه به ملاقات چانگبین بره.

سرش به علت گرمای زیاد خورشید کمی گیج میرفت اما بالاخره، به خونه‌ش رسید و تقریبا خودش رو داخلش انداخت. لعنتی به خورشیدِ این ساعت از روز فرستاد و آرد رو از داخل قفسه‌ی خونه‌ش بیرون آورد.

بعد از این که خمیر رو درست کرد، کمی کنجد روش ریخت و اون سه عدد خمیر رو، داخل ظرف در بسته‌ی فلزی گذاشت و وارد اجاقش کرد.

ساعتی گذشت و ظرف رو از داخل اجاق دراورد. با برداشتن درش، بوی شیرین کلوچه و کنجد توی بینیش پیچید و لبخندی به لبش آورد.

به سرعت کلوچه‌هایی که هنوز داغ بودن رو داخل دستمالی پیچید و توی سبد گذاشت. از جا بلند شد و از خونه‌ش بیرون رفت.

آفتاب همچنان با شدت اشعه‌های سوزانش رو روی سر پسرک می‌انداخت و ناله‌ش رو دراورده بود. برای این که از شر اون آفتاب خلاص شه، قدم‌هاش رو تند تر برمیداشت و تقریبا داشت مسیر خونه به بار رو میدوید.

به محض رسیدنش به ورودی بار، عرق روی پیشونیش رو با پارچه‌ی آستینش گرفت و نفس عمیقی کشید. سرگیجه‌ش گرفته بود و حس میکرد شدیدا بی حال شده.

با ورودش به بار، چند بار چشم چرخوند اما چانگبین رو سر جای همیشگیش ندید. کناری ایستاد و سعی کرد کمی نفس بگیره و سبد رو بیشتر به خودش چسبوند.

فرانک با دیدن فلیکس، به سمتش اومد و همونطور که لیوان‌های خالی توی دستاش بود گفت

- هی فلیکس! اینجا چیکار میکنی؟!
- مـ..من اومدم چـ..چانگبین رو ببینم!
- آه اون یدقه رفت از انبار پشتی چند تا باکس یخ بیاره. مشتری زیادی داریم امروز. برو روی اون صندلی جلوی پیشخوان بشین تا بیاد.

فلیکس تشکری کرد و روی صندلی نشست. هنوزم کمی سرگیجه داشت و میتونست داغی بدنش رو کاملا حس کنه. آفتاب زیادی به سرش خورده بود و حالش رو بد کرده بود.

بالاخره، قامت هیکلی چانگبین رو دید که از در پشتی بیرون اومد و جعبه‌ی یخ ها رو کف زمین گذاشت و عرق روی پیشونیش رو با آستینش پاک کرد.

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now