سطل رو زیر شیر آبی که نزدیک به خونهش بود، گذاشت و صبر کرد تا وقتی که پر از آب بشه. سطل چوبی با نوارهای آهنی اطرافش، به اندازهی کافی برای دستهای ظریفش سنگین بود و حالا با این حجم از آب داخلش، مثل همیشه باید زیر این آفتاب داغ تا خونهش، سلانه سلانه میرفت و عرق میریخت.
سطل که پر از آب شد رو برداشت و به زحمت و با قدمهای خیلی کوچیکی، به سمت خونهش راه افتاد. میخواست کمی کلوچهی کنجدی درست کنه و برای چانگبین، به بار ببره.
از این که مرد انقدر از کلوچههاش خوشش اومده بود، خوشحال بود و همین باعث شده بود که از وقتی بیدار شد، به فکر درست کردن کلوچه بیفته و به این بهونه به ملاقات چانگبین بره.
سرش به علت گرمای زیاد خورشید کمی گیج میرفت اما بالاخره، به خونهش رسید و تقریبا خودش رو داخلش انداخت. لعنتی به خورشیدِ این ساعت از روز فرستاد و آرد رو از داخل قفسهی خونهش بیرون آورد.
بعد از این که خمیر رو درست کرد، کمی کنجد روش ریخت و اون سه عدد خمیر رو، داخل ظرف در بستهی فلزی گذاشت و وارد اجاقش کرد.
ساعتی گذشت و ظرف رو از داخل اجاق دراورد. با برداشتن درش، بوی شیرین کلوچه و کنجد توی بینیش پیچید و لبخندی به لبش آورد.
به سرعت کلوچههایی که هنوز داغ بودن رو داخل دستمالی پیچید و توی سبد گذاشت. از جا بلند شد و از خونهش بیرون رفت.
آفتاب همچنان با شدت اشعههای سوزانش رو روی سر پسرک میانداخت و نالهش رو دراورده بود. برای این که از شر اون آفتاب خلاص شه، قدمهاش رو تند تر برمیداشت و تقریبا داشت مسیر خونه به بار رو میدوید.
به محض رسیدنش به ورودی بار، عرق روی پیشونیش رو با پارچهی آستینش گرفت و نفس عمیقی کشید. سرگیجهش گرفته بود و حس میکرد شدیدا بی حال شده.
با ورودش به بار، چند بار چشم چرخوند اما چانگبین رو سر جای همیشگیش ندید. کناری ایستاد و سعی کرد کمی نفس بگیره و سبد رو بیشتر به خودش چسبوند.
فرانک با دیدن فلیکس، به سمتش اومد و همونطور که لیوانهای خالی توی دستاش بود گفت
- هی فلیکس! اینجا چیکار میکنی؟!
- مـ..من اومدم چـ..چانگبین رو ببینم!
- آه اون یدقه رفت از انبار پشتی چند تا باکس یخ بیاره. مشتری زیادی داریم امروز. برو روی اون صندلی جلوی پیشخوان بشین تا بیاد.فلیکس تشکری کرد و روی صندلی نشست. هنوزم کمی سرگیجه داشت و میتونست داغی بدنش رو کاملا حس کنه. آفتاب زیادی به سرش خورده بود و حالش رو بد کرده بود.
بالاخره، قامت هیکلی چانگبین رو دید که از در پشتی بیرون اومد و جعبهی یخ ها رو کف زمین گذاشت و عرق روی پیشونیش رو با آستینش پاک کرد.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...