صبح روز بعد، چانگبین و فلیکس مثل هرروز از خواب بیدار شدن. صبحانه، کره و مقداری مربای هویج خوردن و هرکدوم به سمت کار خودشون رفتن.
فلیکس قرار بود برای فروختن چند داروی گیاهی ای که برای سرماخوردگی درست کرده بود، به سمت بازار عطارها بره و چانگبین هم به سمت بار حرکت کرد. توی راه، جیمز سلش پیر رو هم دید که طبق معمول داشت از روزنامه فروشی، روزنامهای با جدول میخرید و برای سلام کردن، کلاهش رو از سرش دراورد.
از اون که رد شد، کمی بعد جلوی بار ایستاده بود. نفس عمیقی کشید و وارد شد اما با ندیدن هیچ مشتری ای، متعجب جلوی در بار ایستاد.
اولیور پشت پیشخوان نشسته، سرش رو لای دستهاش گرفته بود و بنظر ناراحت میومد. هری و فرانک هم پشت میزی نشسته بود اما به محض دیدن چانگبین به سرعت از جا بلند شدن و به سمتش اومدن. توی چهرههاشون خشم دیده میشد اما چانگبین حس نمیکرد مخاطب اون خشم، خودش باشه.
- چانگبین! اتفاق بدی افتاده!
هری گفت و فرانک داد زد:
- اولیور باید بهش بگی
اولیور سرش رو بالا گرفت و نگاهش کرد. تشویش و نگرانی توی چشمهاش بود اما بیشتر از اون، چیزی شبیه عذاب وجدان رو میشد لا به لای چروکهای صورتش دید.
چانگبین ترسید. دلش شور زد و با ترس، روی صندلی نشست. اولیور از جا بلند شد و با پاکتی توی دستش، کنار صندلی چانگبین نشست. مردد بود. انگار میترسید حرفش رو بزنه و این تعلل، چانگبین رو کلافه کرد.
- چه اتفاقی افتاده؟ میشه بگین؟
اولیور با شرمندگی، پاکت رو روی میز گذاشت. فرانک و هری هم روی صندلی های دیگهی میز نشستن و اولیور گفت:
- راستش چانگبین... میخواستم بگم که من.. یعنی ما سه تا، از اول رابطه تو و فلیکس رو میدونستیم
چانگبین کمی شوکه شد. درواقع حس میکرد اونها چیزی فهمیدن اما اینکه اینطوری از زبون خودشون میشنید، براش عجیب بود. حسی مثل شرمندگی بابت پنهان کاریش داشت اما لحظه ای به فکر رسید، چرا باید اولیور این حرف رو اون لحظه میزد؟ نکنه...
- من... خدایا چه اتفاقی افتاده؟
اولیور نگاه متزلزلی رو با فرانک و هری رد و بدل کرد و سر آخر، دستی به موهای بلند جو گندمیش کشید و گفت:
- دیروز... تو با فلیکس اینجا بودی نه؟ خب... دیدنتون. یعنی راستش، ساموئل شما رو دیده
سر چانگبین سوت کشید. این یه افتضاح بود! ساموئل، بدترین کسی بود که میتونست وسط شیرینی زندگیشون دوباره پا بذاره و انگار اینکار رو کرده بود. اون پسر عوضی واقعا دنبال انتقام بود!
- خب... خب یعنی چی؟ ساموئل، تهدید کرده؟
- گوش بده! ساموئل شما رو از پنجرهی سمت چپ که پرده نداره دیده. ولی کسی حرفش رو باور نکرده و برای همین خیلی زود یکی دو نفر دیگه رو هم به عنوان شاهد آورده اما لحظه ای که اونها رو آورده، شما داشتین از بار خارج میشدین ولی خب... دست همدیگه رو گرفته بودین. میدونی... من واقعا به عشق بینتون احترام میذارم هرچند یکم برام عجیبه. ولی تمام این مدت سعی میکردم باهاش کنار بیام و دخالتی نکنم. تو بهترین بارمن دنیایی چانگبین. بی آزاری و سرت توی کار خودته و به همین دلیل این مدت طولانی، بخاطر رابطهت با یه پسر، هشداری بهت ندادم. چون میدونستم دردسری درست نمیکنی ولی این بار... میدونم تقصیر تو نیست. ساموئل بالاخره یه روز زهرش رو میریخت ولی... حالا این اتفاقیه که افتاده. و وقتی این جریان رو به پدرش رسونده، اونهم بهم گفته تا آخر هفته تو رو از این بار بیرون کنم وگرنه اخطاریه به سازمان کسب و کار میده و اینجا رو میبندن
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...