برعکس روزهای قبل، اون روز چانگبین هرچقدر به در بار خیره شد، اثری از فلیکس ندید و این انتظار انقدر طول کشید که شب شد و اولیور بار رو تعطیل کرد؛ چون خودش هم خسته بود و به عنوان شبی که فرداش روز تعطیل بود، تصمیم گرفت که بار رو زودتر از همیشه ببنده.
چانگبین از خدا خواسته، بعد خداحافظی مختصری از اولیور و بقیه بار رو به مقصد خونهی فلیکس ترک کرد و به سمت دشت رفت.
نگرانش بود. درواقع سابقه نداشت فلیکس یه روز هم به بار نیاد! اون پسر تنها زندگی میکرد و اگه بلایی سرش میومد، هیچکس نمیفهمید و همین مرد رو بیشتر نگران میکرد.
به دشت که رسید، نگاه کلیای بهش انداخت. روزها اون دشت و خونهی نقلی وسطش قشنگ بود اما حالا که توی شب پا درش میذاشت، میفهمید چقدر میتونه ترسناک باشه... مخصوصا برای کسی مثل فلیکس!
به رو به روی در خونهش که رسید کمی ایستاد و فکر کرد. چی باید میگفت؟ سلام، یه روز نیومدی بار و من نگرانت شدم؟
- اگه دچار سوء تفاهم بشه چی؟!
زیر لب گفت و کمی پشت سرش رو خاروند. آهی کشید و انگشتش رو روی در کوبید. بهرحال تا اینجا اومده بود نگرانی هم داشت کمکم توی سلولهای استخوانیش نفوذ میکرد. نمیتونست حالا بیخیالش بشه!
کمی پشت در منتظر موند اما خبری نشد. لب گزید و تقهی دیگهای به در زد و بلند گفت
- فلیکس!
صداش زد اما جوابی دریافت نکرد. نگرانی بیشتر از قبل توی وجودش رخنه کرد. فلیکس کسی نبود که شبها بخواد جایی بره. جایی رو هم برای موندن نداشت...
اینبار مشتش رو کوبید و چندین بار صداش زد که نالهی ضعیف گربهای به گوشش خورد. حتما همون بچه گربهای بود که فلیکس قرار بود ازش مراقبت کنه...
دقیقهای ایستاد و وقتی بازهم چیزی دریافت نکرد، نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد و از این که اون در از پشت قفل نبود، هم خداروشکر کرد و هم عصبانی شد!
این در به راحتی باز میشد و این میتونست مسیر خیلی خوبی برای دزدی و اعمال بدتر باشه و از این بی احتیاطی فلیکس واقعا اعصباش بهم ریخت. باید به موقعش یه فکری بابت این بی احتیاطی پسرک میکرد.
فضای خونه انقدر تاریک بود که چانگبین عملا هیچ چیز نمیدید. کمی ایستاد تا چشمهاش به تاریکی عادت کنن و بعد، با دیدن چراغی روی میز کنار دستش، به سرعت فتیلهش رو بالا کشید و شعلهش باعث شد کور سوی نوری به خونه بتابه و بتونه بهتر ببینه...
نگاهش از تابلوهای نقاشی روی زمین و انواع قوطیهای رنگ به سمت گلهای خشک شده و گیاهانی که بنظر دارویی میومدن، به سمت تخت کوچیک کنار دیوار کشیده شد.
ČTEŠ
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfikceروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...