رفتار عجیب و صد البته کیوت اون روز فلیکس برای چانگبین خیلی عجیب بود. جوری که روی صندلی همیشگیش جلوی پیشخوان نشسته بود و مدام به در ورودی نگاه میکرد، سر آخر طاقت چانگبین رو طاق آورد و ازش پرسید.
- یه نفر میاد؟
فلیکس با شنیدن گرامر تا حدودی نادرست چانگبین، به سمتش برگشت و گفت
- بـ..باید بگی، کـ..کسی قراره بیاد؟
چانگبین با فهمیدن گرامر درست، سرش رو تکون داد و دوباره سوالش رو تکرار کرد
- کسی قراره بیاد؟
لبخند فلیکس بزرگ تر شد و ردیف دندونهای سفید مراورید گونش رو نشون چانگبینی داد که از خندهی اون، خودش هم لبخند زد.
- اوهوم... یـ..یه دوست جـ..جدید. اونم کـ..کرهایه!
چانگبین با شنیدن ملیت اون فرد غریبهای که فلیکس ازش حرف میزد، متعجب نگاهش کرد و پرسید
- جدا؟
- اوهوم... ا..اون خیلی خـ..خوشگله! خیلی خـ..خیلی زیاد!
- اسمش؟
- هیونجین هستمبا شنیدن صدای پسرونهای از پشت سر فلیکس، سر هردو نفر به سمتش برگشت و چانگبینهم حتی مسخ زیبایی پسر شد.
خب زیبایی صورت هیونجین غیر قابل باور بود! همهی اجزای صورتش جوری کنار هم مچ شده بودن و ازش یه پرترهی الهی ساخته بودن که هیچکس نمیتونست بیخیال نگاه کردن بهش بشه؛ مگه کسی که یه نفر دیگه رو توی قلبش دوست داشت و حتی با دیدن هیونجینهم، پیش خودش گفت "فلیکس کیوت تر و زیبا تره"... و اون نفر چانگبین بود!
هیونجین کنار فلیکس نشست و دستی به پشتش کشید. فلیکس با ذوق، کمی توی جاش جا به جا شد و گفت
- خـ..خب تو که خود..دتو معرفی کردی! اینم د..دوست کرهای مـ..منه. اسمش چانگبینه!
- خوشبختم چانگبین شیبه کرهای گفت و چانگبین با شنیدن زبون مادریش از یه نفر دیگه، حس خیلی خوبی بهش دست داد. دلش برای یه هم صحبت کرهای زبان تنگ شده بود.
- منم همین طور. فکر کردم کرهای بلد نباشی
- بلدم... من حدود چهار ساله از کره اومدم بیرون
- هی مـ..من نمیفهمم چـ..چی میگین! این نـ..نامردیه!!سر هردو نفر به سمت فلیکسی که این حرف رو با حرص شوخی مانندی گفت بود، چرخید و لبخند زدن.
- داشت میگفت فکر نمیکرده کرهای حرف بزنم.
هیونجین گفت و فلیکس سر تکون داد.
فلیکس درحالی که همچنان با ذوق به هردو نفر نگاه میکرد و لبخند از لبش کنار نمیرفت، به هیونجین گفت اگه دوست داره سفارش نوشیدنی ای به چانگبین بده و کلی از کار بلد بودن مرد براش تعریف کرد.هیونجین هم تکیلای سبکی سفارش داد و وقتی چانگبین رفت تا براش آماده کنه، رو به فلیکس گفت
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...