هیونجین خیلی زود از اون چادر لعنتی بیرون زد و با خوشحالی به سمت خونهی چانگبین رفت. این اولین بار بود که داشت به دیدن کسی که اجارهش کرده میرفت اونم بدون اینکه حس بدی داشته باشه. داشتن حالت تهوع قبل اینه پا به خونهی شخص بذاره، کمترین چیزی بود که براش پیش میومد اما الان اون حس رو نداشت و همش بخاطر چان بود.
اون مرد مهربون، کسی بود که هیونجین بعد چندسال خودخوری و ریختن دردهاش توی خودش، آغوشش رو براش باز کرده بود و گذاشته بود توی بغلش اشک بریزه.
کسی بود که با اینکه پول برای هم خوابی باهاش اونم به مقدار زیاد پرداخت کرده بود، باهاش نخوابیده بود و هیچی ازش نخواسته بود جز صحبت کردن.
هیونجین بنا به دلایلی به خودش امید داده بود. بعد همهی این سال تحمل سختی ها و دردهای روحی و جسمانی، هیونجین به خودش امید داده بود که شاید اون مرد نجاتش بده. شاید همه چی درست شه...
توی همین افکار بود که خودش رو جلوی خونهی چانگبین پیدا کرد. تقه ای به در زد و زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد در باز و قامت چان لای چارچوب پدیدار شد.
مرد هیکلی لبخند گرمی روی لب داشت که چال گونه هاش رو با وضوح کاملی نشون میدادن. انقدر لبخندش گرم و شیرین بود که باعث شد هیونجین هم ناخوداگاه لبخند بزنه و با اینکه از دیدن چان کمی استرس گرفته بود، بازهم مالامال از حس خوب بشه.
- سلام
چان گفت و هیونجین جوابش رو داد. از جلوی در کنار رفت و اجازه داد پسر وارد خونه بشه. هیونجین با پا گذاشتن به داخل خونهی چانگبین، نفس عمیقی کشید و مشغول بازی با آستین های لباسش شد.
- هنوزم یکم حسش عجیبه
- حس چی؟چان درجواب حرف هیونجین پرسید و پسر مو بلند فقط شونه ای بالا انداخت
- اینکه بالاخره یکی منو بخاطر بدنم نمیخواد
- خب... حس خوبیه؟
- اوهوم...هیونجین گفت و چان لبخندی زد. از توی کابینت چانگبین، کمی میوه شامل سیب و گلابی از توی یخچال چانگبین برداشت و با چاقویی به سمت پسر رفت.
دعوتش کرد روی صندلی پشت میز بشینه و خودش هم کنارش نشست. چاقوش رو برداشت و مشغول پوست کندن میوهها شد.
- خب... امشب چیکار کنیم؟
هیونجین پرسید و چان بعد اینکه سیب رو پوست و به چند تکه تقسیم کرد، یکی از تکهها رو به سمت هیونجین گرفت و پسر با تشکری، اون رو داخل دهانش گذاشت.
- هرچی تو بگی...
- مشروب بنوشیم؟
- فکر خوبیه... ولی اول بیا یکم میوه بخوریم. خونهی چانگبین رو گشتم بیشتر از این چیزی پیدا نکردمهیونجین به حرف مرد خندید و برش دیگهای از سیب رو از دست چان گرفت.
- خب آره. لازمم نداره... فلیکس انقدر کلوچههای خوشمزهای درست میکنه آدم اصلا دلش نمیخواد سمت چیزای دیگه بره
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...