آهنگ این پارت "Brooklyn baby" از "lana del rey"
[20 مارچ 1921]
چان و هیونجین، برای خرید وسایل کوچولویی که قرار بود تا یکی دو ماه دیگه بدنیا بیاد، به بازار رفته بودن. چندین مغازه رو زیر و رو کرده بودن و حالا توی مغازهی لباس کودک فروشی ایستاده و به وسایل نگاه میکردن.
لباسهای کوچیک و اکثرا سفید یا صورتی رنگ. با گلدوزیهای کوچیک و کیوت که چشمهای هردو، مخصوصاً چان رو گرفته بودن. مرد به سمت یکی از سبدهایی که داخلش لباسهای نوزاد بود، رفت و یکیشون رو برداشت.
- این چطوره؟
- همهشون شبیه همدیگهان
- آره ولی خب... اندازهش باید همین باشه دیگه نه؟هیونجین نزدیک تر شد و لباس رو توی دستهاش گرفت. جنس لطیف و نرم پارچه حس خوبی بهش داد.
- آره باید همینقدر باشه. تازه که بدنیا میاد همین اندازهست
- خب پس بیا دو دست از اینا برداریم. باید پولامون رو برای گرفتن پوشک نگه داریم
- درسته. اوه این چیه؟به سمت گهوارهای روی زمین رفت و نگاهش کرد. گهوارهی چوبی با پارچههای زیبای خال خالی آبی و سفید و آویزی بالاش که با برخورد کریستالهاش بهمدیگه، صدای زیبایی تولید میکرد.
- دوستش داری؟
چان بالای سرش رسید و پرسید و پسر سرش رو تکون داد.
- قشنگه ولی گرونه
- متاسفانه بابت این یکی نمیتونم بگم مشکلی نیست میخریمش چون واقعا پولش رو نداریم. این ماه که حقوقم رو از ناباکوف بگیرم میام میخرمش
- اگه بفروشنش چی؟
- میتونم با فروشندهش صحبت کنم تا واسمون نگهش داره. صبر کن
کتش رو مرتب کرد و به سمت فروشنده رفت. خانم جوانی با موهای قرمز و بافته شده، بهمراه لباس براق مشکی پشت پیشخوان ایستاده بود و لبخند به لب داشت.
- چیزی پسندیدین آقا؟
- آم راستش میخواستم یه چیزی ازتون درخواست کنمزن که از بدو ورود دو مرد به مغازه، بخاطر کنجکاوی تمام اعمالشون رو زیر نظر داشت، لبخندش رو کش داد.
- بفرمایید
- اون گهواره اونجا... میخواستم بگم که میشه برامون نگهش دارین و نفروشینش؟ فعلا پول کافی برای خریدش رو ندارم ولی قصد داریم بخریمش
- اوه... اون... خب...
کمی فکر کرد و سرش رو تکون داد و با اینکار، گوشوارههای جواهرش به صدا دراومدن.
- باشه. ولی قول نمیدم. اگه کسی با قیمت بالاتری برای خریدش اومد، میفروشمش
چان لبهاش رو بهم فشرد و سکوت کرد. غرورش تا حدی جریحه دار شده بود چون اونقدر پول نداشت که هیونجین رو به چیزی که میخواست برسونه. و همین کمی اذیتش میکرد... منتها از طرفی خودش رو جای فروشنده میگذاشت و بهش حق میداد پس تنها ازش تشکری کرد و پیش هیونجین برگشت اما قبل اینکه بهش برسه، صدای فروشنده رو شنید.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...