نگاه هردو پسر به سمت مرد غریبه برگشت. هیونجین اون رو نمیشناخت و برای همین هم از رفتار فلیکس تعجب کرد. چرا که پسر کک مکی به وضوح دست و پاش رو گم کرد و چشمهاش اندازهی بشقاب شد...
- آ..آقای..
- سیمون هستم!هیونجین که تازه فهمیده بود دلیل اون حجم از تعجب دوستش چیه، خیلی سریع به خودش اومد و صاف ایستاد. فلیکس هم به مراتب، صاف ایستاد و سعی کرد صحبت نکنه... استرس بدی گرفته بود و مطمئناً روی لکنتش هم تاثیر گذاشته بود...
- بله... دوستم درموردتون بهم گفته آقای سیمون...
پسر مو بلند گفت و به فلیکس اشاره کرد. نگاه کوتاه مرد مو بلند با ریشهای یکدست و مرتب جو گندمیش کوتاه روی فلیکس نشست اما به همون سرعت از روش برداشته شد.
- میخواستم چند کلمه باهاتون حرف بزنم. وقتش رو دارین؟
هیونجین از خدا خواسته، لبهاش که داشتن به لبخند بزرگی باز میشدن رو ثابت نگه داشت و گفت:
- البته
- خب هوای اینجا زیادی داغه... نظرتون چیه توی کافه صحبت کنیم؟حقیقتش این بود که نه فلیکس و نه هیونجین پول کافههای اون شهر رو نداشتن که بدن پس فلیکس دست پسر رو کمی به عقب کشید و هیونجین با عذرخواهیای، گوشش رو نزدیک لب فلیکس برد.
- مـ..من میرم. تو باهاش صـ..صحبت کن
- چی؟ من نمیتونم توام باید باشی!
- هـ..هزینهش زیاد میشه مـ..من میرم خو...
- کافه مال دخترمه نیاز به هزینه نیستآقای سیمون وسط بحث اون دونفر گفت و فلیکس از خجالت لب گزید. هیونجین با خوشحالی، دست فلیکس رو فشرد و لب زد:
- خب پس باهم میایم!
****
هوای کافه تا حد زیادی گرم بود ولی با اینحال، بخاطر دکوراسیون زیبا و گل کاری هایی که انجام شده بود، فضای مطبوع و دل انگیزی ایجاد کرده بودن که باعث میشد حتی گرما هم دلچسب باشه.
فنجون گلکاری شده جلوی سه نفری که پشت میز نشسته بودن، قرار گرفت. آقای سیمون برای گارسون سری تکون داد و گفت:
- ایزابلا اینجاست؟
- بله قربان! با فین اومده
- فین رو برای چی آورده؟
- مثل اینکه از صبح دلدرد داشته و بهانه میگرفته...آقای سیمون آهی کشید و به گارسون اشاره کرد تا بره. رو به دو پسر غریبهای کرد که داشتن بهش نگاه میکردن...
- ایزابلا دخترمه و این کافه مال اونه. یه پسر 3 ساله به اسم فین داره...
- که اینطورهیونجین زمزمه و مرد مسن با چند سرفه، صداش رو صاف کرد. نفسی گرفت و گفت:
- اسمت چیه پسر جوان؟
روی صحبتش با هیونجین بود پس پسر بلافاصله جواب داد:
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Hayran Kurguروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...