پارت ۸۸
[۱۱ ژوئن ۱۹۲۱]چانگبین یخها رو داخل لیوان های حاوی باربن ریخت و عصارهی مخصوص رو هم داخلشون خالی کرد. دو لیوان آماده شده رو روی میز گذاشت و به دوستش نگاه کرد.
چان، با زیر چشم های گود افتاده و صورتی خسته، روی صندلی نشسته و سرش رو روی میز گذاشته بود. اولش چانگبین فکر کرد خوابش برده ولی به محض اینکه مرد صدای تکون خوردنهای یخ رو داخل لیوان کریستالی شنید، سرش رو بلند کرد و گفت:
- ممنونم چانگبین
- وقتی اسم کاملم رو میگی و حتی تشکر میکنی، باعث میشی مور مورم بشه. چته؟چان غرغر کنان، کمی از باربن رو نوشید و وقتی گلوش تازه شد، روی صندلی صاف نشست. کمی خودش رو کش داد و بعد شنیدن صدای ترق تروق استخوانهاش، گفت:
- صدای استخوان هام رو شنیدی؟ دیشب تا صبح بالا سرِ گهوارهی ماریلا بودم. خوابش نمیبرد. گریه میکرد. هرکاری میکردیم ساکت نمیشد. هیونجین از صبحش هم مراقبش بود واسه همین هرطور بود رفت خوابید اما من بیدار موندم. میدونی وقتی گریه میکنه قلبم رو تیکه تیکه میکنه و داشتم تمام سعیم رو میکردم تا گریه کردن رو تموم کنه ولی فایده نداشت. تقریبا ساعت 5 بود که خوابش برد. و منم تونستم یکم بخوابم. ولی خب باز ساعت 7 بردمش دکتر. اوه راستی الان ساعت چنده؟
چانگبین همونطور که با دستمال، لیوان ها رو خشک میکرد و روی میز میذاشت، به ساعت پشت سر چان نگاه کرد و گفت:
- ده و نیمه. خب چیشد؟ مشکلی داشت؟
- گفت بخاطر ریفلاکسشه. دلدرد داره. راست میگفت، توی راه هم چند بار بالا آورد. وای چانگبین حس میکنم دیشب انقدر استرس کشیدم که چند سال پیرتر شدم. نگاهم کن! پیر شدم نه؟
چانگبین نگاه مسخره ای به دوستش انداخت و سرش رو تکون داد.
- زشت تر از قبل شدنت رو تایید میکنم
- آه چانگبینا! دوست ظالم من!
- حالا... ماریلا کجاست؟
- پیش هیونجین. دکتر نسخه ها رو به من داد و منم خریدمشون و اونها رو بهش دادم. ازش مراقبت میکنه... منم باید برم کمکش
- الان؟
- آره ولی قبلش یکم باربن میخواممرد هیکلی سرش رو تکون داد و مقداری باربن تلخ مزه رو داخل لیوان کریستالی ای ریخت.
- مراقب باش مرد
چانگبین با نگرانی گفت و این دلواپسیش بیشتر هم شد. چون چان وقتی از جا برخاست تا کتش رو برداره و راه بیفته، چندین بار تلو تلو خورد و حتی نزدیک بود روی زمین سقوط کنه ولی با گرفتن لبهی پیشخوان، خودش رو سرپا نگه داشت و دستی هم برای چانگبین تکون داد و از بار بیرون رفت.
توی مسیر به چند نفر سلام کرد. بچه ای که روی زمین افتاده بود رو بلند کرد و لباسهای خاکیش رو تکوند. لبخند زد و از مغازهی خانم گوردن، شاخه گل داوودی ای خرید و به سمت خونه رفت.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...