آهنگ این پارت "Hello sunshine" از "Billie Marten"
درست زمانی که جلوی اداره پست رسید، هیونجین رو دید که با نامه ای توی دستش، ایستاده بود و به سر در اداره پست نگاه میکرد. شک و دودلی چیزی بود که بیشتر از همه توی چهرهش دیده میشد و برای همین، چانگبین جلو رفت و وقتی کنارش ایستاد، هیونجین تازه متوجه مرد شد.
نامه رو پایین آورد و لبخند کوچیکی زد. با چانگبین دست داد و بعد سلام کردن گفت:- اومدی نامه بدی؟
- نه اومدم بگیرم. چند وقت پیش برای مادرم و کیم سونگمین نامه ای نوشتم و اومدم ببینم جوابش اومده یا نه
و نگاهی به پاکت نامه توی دست هیونجین انداخت و دادمه داد:
- تو اومدی نامه بدی؟ به کی؟
میدونست هیونجین توسط خانوادهش طرد شده. چان یکبار توی مستی داخل بار این رو براش گفته بود و واسه همین خیلی کنجکاو بود تا دلیل بودن هیونجین، اونجا با یه نامه رو بدونه.
- از طرز گفتارت میشه فهمید میدونی قضیه من و خانوادم چیه
- در حد خیلی کم
- خب اومدم به همونا نامه بدم
چانگبین چیزی نگفت و اجازه داد هیونجین اگه دوست داشت، خودش ادامه بده.
هیونجین سه روز پیش تصمیم به نوشتن این نامه گرفته بود. اون 9 سالی بود که نه به خانوادهش چیزی از خودش گفته بود و نه چیزی ازشون میدونست. همیشه دلتنگشون بود و با اینحال نمیخواست با فرستادن نامه بهشون اذیتشون کنه.
ولی وقتی سه شب پیش خوابی از خانوادهش دید؛ وقتی دید همه باهم توی باغ پرتقال پدربزرگش بودن و میخندین، دلتنگی عجیبی نسبت بهشون حس کرده بود و حالا برای همون اونجا بود. چان بهش گفته بود نترسه و نامه ای براشون بفرسته. با حمایت چان اون اونجا ایستاده بود.
- فقط دلم میخواست اونا از زنده بودنم مطلع بشن. شاید نگران باشن یا فکر کنن مردهم
- کار درستی میکنی. خب بیا بریم تو
هیونجین سرش رو تکون داد و چانگبین اول وارد اداره شد و پشت سرش هیونجین هم وارد شد. اداره پست شلوغ بود. روز استخدام پستچی های جدید بود و برای همین چانگبین به زحمت تونست باجه ای خالی پیدا کنه تا کارش رو راه بندازه. خانمی با پیرهن سفید مردانه، کت و دامن مشکی و کلاهی مشکی روی سرش، پشت میز نشسته بود و تند تند چیزی توی دفتر بزرگی مینوشت.
چانگبین جلوی باجه روی صندلی نشست و هیونجین پشت سرش ایستاد. روی لباس اون خانم، اسمش نوشته شده بود. "کلارا شیفر". پس چانگبین شروع به صحبت کرد چون میدونست هیونجین الان توی موقعیتیه که شک و دودلی درش زیاده و خودش باید کارها رو پیش ببره.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...