شب نسبتا شلوغی بود و بار، مثل همیشه توی جنب و جوش خودش بود. چانگبین هم تقریبا وقت سر خاروندن نداشت و مدام درحال درست کردن نوشیدنیهای سفارشی بود.
صدای پیانو و ترامبون اون شب، به قدری بلند بود که چانگبین حس میکرد سرش قراره منفجر شه. حتی اون لحظه، دلش برای چان و گیتار داغون و مزخرفش هم تنگ شده بود.
بطری لاگر رو برداشت و چوب پنبهش رو دراورد. کفِش رو گرفت و کمی توی لیوان ریخت و بعد، با کمی الکل درصد بالا قاطی کرد و جرعهای نوشید تا خنکیش، باعث بشه کمی سردرش کاهش پیدا کنه.
به محض گذاشتن بطری، صدای آشنایی به گوشش خورد که باعث شد حتی توی اون گیجیای که از سر موسیقی و مشروب توی سرش افتاده بود، حواسش بهش جمع شه.
- سـ..سلام
و چانگبین تونست برای بار دوم، اون لبخند درخشان و کمی خجالتی، صورت کهکشانی و موهای بلوطی رنگ پسری که هنوز اسمش رو هم نمیدونست، ببینه.
- سلام
پسر، روی صندلی جلوی پیشخوان نشست و به حرکات چانگبین خیره شد. مرد، به سرعت درحال آماده کردن سفارشات بود و حتی لحظه برای نفس کشیدن هم دست از کار نمیکشید.
کمی توی جاش جا به جا شد و منتظر موند تا سر مرد اندکی خلوت تر بشه. وجود اون مردی که به نوعی هم وطنیش محسوب میشد، براش دلگرم کننده بود و به علاوه، حسی که ازش میگرفت متفاوت از آدمهای دیگه بود.
مرد بهش نگاه بدجور نداشت. موقعی که لکنت میگرفت، بخاطر سر رفتن حوصلهش نفس عمیقی نمیکشید و اون رو با حالت تمسخر نگاه نمیکرد.
چانگبین درواقع رفتارهای کاملا عادی یک انسان نرمال رو داشت اما همین برای پسری که به شدت از سمت دیگران مدام مورد آزار قرار میگرفت، خیلی خواستنی و زیبا بود.
به طوری که حتی فلیکسی که اهل مشروب و چنین چیزهایی نبود، بخاطر دیدن دوبارهی مرد، به بار معروف ملبورن اومده بود و حالا داشت موشکافانه حرکاتش رو زیر نظر میگرفت.
- چیزی میل دارین؟!
صدای مرد رو شنید و سرش رو بالا آورد. درواقع اصلا از مشروب و این چیزها سر در نمیاورد اما اگه این رو میگفت، قطعا دلیل اومدنش به بار زیر سوال میرفت
- مـ...من یه نوشیدنی د..درصد پایین
با دیدن دو انگشت پسرک که علامت کم رو نشون میدادن و شنیدن خود واژه، متوجه منظورش شد و سری تکون داد. خب بهرحال چانگبین تمام عمرش با آدمهای مختلف سر و کار داشته بود و زود میفهمید کی اهل مشروبه و کی نیست... و پسرک قطعا اهل مشروب نبود.
پس کوکتل لیمونادی براش آماده کرد تا زیاد سنگین نباشه و مزهی تلخی هم نداشته باشه. بعد انداختن دو قطعه یخ تقریبا بزرگ، لیوان رو جلوی پسر گذاشت و بهش اشاره کرد.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...