[۵ آگوست ۱۹۲۰]
سه روز بعد، کشتی توی بندر اینچئون لنگر انداخت و بوی ماهی دودی به مشام هرکسی که اونجا بود رسید، دو نفر اولی که از کشتی بیرون اومدن، چانگبین و فلیکسی بودن که صبح زود از خواب پاشده بودن.
و البته که نصف وقت گران بهاشون رو صرف بیدار کردن چان و هیونجینی کرده بودن که انگار قصد داشتن تا ابد به خواب برن...
فلیکس با ذوق خاصی، از پلههای متصل به کشتی پایین اومد و پا به اسکلهی چوبی-فلزی گذاشت و نفس عمیقی کشید. بوی ماهی دودی، هیزم، نمک دریا و هرچی که میشد فکرش کرد، توی اون ساحل پیچیده بود و البته که اصوات نامفهومی هم به گوشش میرسید که تا حدی بعضیهاشون براش آشنا بودن.
چون محض رضای خدا، چانگبین همیشه وقتی سر به سرش میذاشت، کرهای صحبت میکرد و فلیکس دیگه حس میکرد حتی میتونه بفهمه اون مردم چی میگن...
توی اسکله، چرخی زد و با ذوق به سمت چانگبین دوید. بازوی پهنش روگرفت و درحالی که اون رو به سمتی میکشید، تند تند لب زد:
- هی هی! ا..اینجا خیلی قشنگه! ا..اون دکه چیه؟ بـ..بوی خوبی میده!
چانگبین رد نگاهش رو به دکهی کیکماهی پزی داد و لبخندی زد. دست فلیکس رو از بازوش جدا کرد و انگشتهاش رو لای انگشتهای پسرک برد. به سمت دکه رفتن و اینبار چانگبین با خیال راحت از صحبت نکردن به زبان غریبه، از پیرزن فروشنده پرسید:
- کیک ماهی دونهای چند؟
- نیم ینمرد دستی توی جیبش کرد و دو سکه نیم ینی دراورد. اونها رو روی میز کهنهی پیرزن قرار داد و دو سیخ کیک ماهی از داخل ظرف برداشت. کیک ماهیهایی که بخار داغشون توی صورت پسر کک مکی زد و بوی خوبش توی بینیش پیچید.
پسر با ذوق، گاز بزرگی از اون کیک ماهی زد و طعم خوبش رو به خاطر سپرد. تا به حال چنین چیزی نخورده بود و مطمئناً داشت نهایت لذت رو ازش میبرد و حالا که با خودش فکر میکرد، اومدنش واقعا تصمیم خوبی بوده...
- ا..این عالیه! ا..اسمش چیه؟
- ما بهش میگیم اودنگ. معنیش به انگلیسی... میشه... کیک ماهی!
- کـ..کیک ماهی؟ چـ..چه عجیب! آه ر..راستی چان و هیونجین کـ..کجا موندن؟
مسیر نگاه چانگبین به سمت کشتی و مسافرها برگشت و وقتی هیونجین رو دید که به چان تکیه داده و با چشمهای بسته داره از پلهها پایین میاد، لبخند کجی زد. اون زوج واقعا برازندهی هم بودن!
- هـ..هیونجین هنوز خوابه!
فلیکس با خنده گفت و چانگبین سرش رو تکون داد. صبر کردن تا اون دو نفر پیششون برن و طبق پیش بینی های چانگبین، چان خیلی زود اعتراضی مبنی بر کیک ماهی های توی دستشون کرد.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...