ده روز از رفتن چان میگذشت و هیونجین حس میکرد دیگه تحمل این وضع رو نداره.
انقدر دلتنگ مرد شده بود که نمیدونست چطور تحملش کنه. توی اون ده روز متوجه شده بود بیش از حد به وجود داشتنِ چان محتاجه. بدنش، افکارش و بیشتر از همه، خودش بهش احتیاج داشت.
نیاز داشت اوقاتی که افکار سیاه ذهنش رو درگیر میکنن، دستهای قوی چان دورش بپیچن و اون رو نجات بدن. وقتهایی که خستهست، چان بیاد، ببوستش و خستگی رو از تنش بیرون بکشه.
اوقاتی که دلش پره و نیاز داره صحبت کنه، چان بیاد و بهش گوش بده. راه حلی جلوش بذاره و نوازشش کنه. اون برای گوشه به گوشهی زندگیش به چان نیاز داشت اما حالا مرد کجا بود؟ نمیدونست. بیشتر از یه هفته رفته بود و هیونجین نگران، چشم به در نشسته بود.
چان گفته بود سرِ یه هفته برمیگرده. البته هیونجین میدونست توی مسیر ممکنه هزاران چیز اتفاق بیفته. شاید خانوادهش اصرار کرده باشن که بیشتر بمونه یا هرچیز دیگهای. ولی حتی وقتی میخواست مثبت فکر کنه هم، افکار ترسناکی مبنی بر افتادنِ اتفاق بدی، توی ذهنش جولان میدادن و پسر رو تا حد مرگ میترسوندن.
هیونجین توی اون یه هفته بابت بودنِ ماریلا واقعا خوشحال بود. چون اون دختر کوچولوی دوست داشتنی میتونست اکثر اوقات، حواسش رو پرت و افکار سیاه رو کمی ازش دور کنه.
ماریلا از نظر هیونجین واقعا بچهی خوبی بود. یعنی اون پسر، خیلی اوقات بچه های زیادی رو دیده بود. اما ماریلا میتونست تو لیست بچه های خوبِ بابانوئل، بین رتبهی ۱ تا ۱۰ جا خوش کنه.
چون محض رضای خدا ماریلا واقعا بی آزار بود. البته اوقاتی که گرسنهش میشد یا دلش درد میگرفت، گریهی بلندی سر میداد اما باقی زمانها رو یا خواب بود و یا ساکت، مسیر حرکت چیز ها رو در اطرافش بررسی میکرد.
خیلی اوقات که دست ها و پاهاش رو توی گهواره تکون میداد و توی هوا مشت میکرد، هیونجین اونجا مینشست، نگاهش میکرد و لذت میبرد. از این کوچولوی دوست داشتنی لذت میبرد.
ولی گاهی اوقات واقعا به کمک چان نیازمند میشد. مثلا وقتی که میخواست ماریلا رو حمام کنه یا پوشکش رو عوض کنه، و یا حتی وقتهایی که دلش درد میکرد و باید به دکتر میبردش، حس میکر واقعا نیازمند به چانه. با اینکه اون یه هفته رو از کارش مرخصی گرفته بود تا بتونه مراقب ماریلا باشه، ولی باز هم تنهایی براش سخت بود.
حالا دهمین روز از رفتنش میگذشت و هیونجین اونجا تنها نشسته بود و به ماریلا نگاه میکرد. دخترک انگشت آپاش رو گرفته بود و سعی میکرد اون رو بمکه ولی هیونجین نمیذاشت چون قطع به یقین دست انسان جزو کثیف ترین چیزهای دنیا برای یه نوزاد میتونست باشه.
- نه شیرینک. نمیتونی اینو بخوری. دایهت کمی دیگه میاد
ماریلا با شنیدن صدا، سرش رو به سمت هیونجین چرخوند و با دیدنش خندید. هیونجین هم به خنده افتاد و با انگشتش کمی شکمش رو قلقلک داد و همون لحظه، در به صدا دراومد.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...