آهنگ این پارت "Heather" از "Conan gray"
نامه رو به ادارهی پست برد و بعد از زدن تمبر و کارهای مربوطهش، از اداره بیرون اومد و به سمت بار رفت. یک ماهی از اومدنش به ملبورن میگذشت و تمام اتفاقات اون یک ماه رو به طور خلاصه، توی یک صفحه جا داده و برای چان فرستاده بود.
توی نامه، درمورد اولیور و حمایتهاش، توله سگی که همیشه دنبالش بود، شلوغی بیش از حد بار، اکیپی که بهش توهین میکردن و سر آخر، از پسرک کک مکیای گفته بود که لکنت داشت اما خیلی کیوت بود.
از آب و هوای گرم استرالیا گفته بود و از خونهای که داره. گفته بود قصد داره چند تا گلدون روی نردههای خونهش بذاره اما نمیدونه چه گلی انتخاب کنه چون هیچی درمورد گلها بلد نیست.
تقریبا درمورد همه چی توضیح داده بود و میدونست حالا که خودش همچین نامهی بلند بالایی نوشته، چان قطعا قراره چندین برگه نامه بنویسه و براش بفرسته!
بند مشکی روی شونهش رو کمی مرتب و دو دکمهی اول پیرهن سفید رنگش رو باز کرد. برخورد آفتاب به پوست طلایی رنگش باعث درخشش میشد و چشم هر کسی رو میگرفت.
با دیدن قصابیای سر راهش، چند تکه راستهی گاو خرید و مسیرش رو به سمت خونش عوض کرد تا اول اونها رو توی خونه بذاره و بعد به بار برگرده. و البته شاید هم کمی از گوشتها رو به مونگی بده!
گوشت ها رو داخل یخچال* گذاشت و کمیش رو هم به مونگی که توی حیاط بالا و پایین میپرید، داد. از خونه بیرون رفت و مسیرش رو به سمت بار عوض کرد.
وارد بار شد و سری برای فرانک و هری تکون داد و با دیدن اولیور که از انبار بیرون میومد، به سمتش رفت تا جعبهی سنگین بطریها رو از اون پیرمرد بگیره.
اولیور با دیدن چانگبین و دستهای آمادهش برای کمک، جعبه رو توی دستهاش گذاشت و کمرش رو گرفت.
- ممنون
به چانگبین گفت و روی یکی از صندلیها نشست. آپریل بود و به نسبت قبل، کمی هوا خنک تر شده بود. بارون های گاه و بی گاه زیادی میومد و این برای چانگبینی که از بارون متنفر بود، مثل عذاب الهی بود.
به بیرون نگاه کرد و ابرهای درهم رفته رو دید. این هوا، بوی بارون میداد و باعث میشد آه از نهاد چانگبین بلند شه.
- آخه چرا انقدر اینجا بارون میاد؟.. چترم نیاوردم!
لبهاش رو آویزون کرد و پشت صندلی پیشخوان نشست. صدای برخورد قطرات بارون به دیوار چوبی بار که کمکم بیشتر میشد، به چانگبین فهموند که امروز قرار نیست مشتریای داشته باشن. مگه این که کسی که توی بارون گیر کرده باشه.
واژهنامهی انگلیسیش رو از جیب کتش دراورد و روی پیشخوان گذاشت. صفحات رو ورق زد و به کلمهی مورد نظرش رسید.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...