[16]

314 113 62
                                    

آهنگ این پارت "landscape with a fairy" از "aspidistrayfly"

- چـ..چانگبین... چـ..چانگبین

اسمش داشت با زیباترین صدایی که اون چند وقت خواب و خوراکش شده بود، صدا زده میشد و البته که میتونست اون رو حتی از عمیق ترین خواب هم بیدار کنه.

وقتی چشم‌هاش رو باز کرد و اولین چیزی که دید، صورت درخشان فلیکس بود، تنها چیزی که حس کرد گرمای لذت بخشی داخل قلبش بود. اون پسر واقعا خود خورشید بود!

- فلیکس...
- بـ..ببخشید که بیدار..رت کردم ولی سـ..سوپ داره مـ..میجوشه.

چانگبین به سرعت خودش رو هوشیار کرد تا از مستی چهره‌ی فلیکس در بیاد. از جاش بلند شد و با چشم‌هایی که هنوز کمی سنگین بودن، بالا سر قابلمه ایستاد و با دیدن گوشتی که به خوبی پخته شده بود، لبخندی زد و دنبال کاسه‌ها گشت که صدای فلیکس رو شنید.

- د..داخل اون کابینت.

به سمت کابینت رفت و دو کاسه به همراه دو قاشق آورد. اون‌ها رو از سوپ پر کرد و تکه‌ی بزرگی از گوشت رو داخل کاسه‌ی فلیکس گذاشت.

دو کاسه رو به سمت تخت فلیکس برد و هردو رو روی زمین گذاشت. قاشق فلیکس رو با تکه‌ی نرمی از گوشت و سوپ پر کرد و همزمان که دستش رو زیرش گرفته بود، قاشق رو به سمت لب‌های سرخ پسرک برد.

مغز پسرک بهش میگفت که قاشق رو از چانگبین بگیره و خودش سوپ رو بخوره. بهرحال اونقدرم ناتوان نشده بود که از پس اینکار برنیاد... منتها اون خود دیگه‌ش شدیدا از این جریان خوشش اومده بود و دلش میخواست تا ابد چانگبین بهش غذا بده... اون مهربونی‌های بی منت مرد رو خیلی دوست داشت!

با لبخند، صورتش رو جلو برد و سوپ خوشمزه‌ای که چانگبین پخته بود رو خورد.

- ا..این خیلی خـ..خوشمزه‌ست

صادقانه گفت و لبخندی روی لب‌های مرد کاشت. چانگبین تقریبا ساعتی رو با صبر و حوصله، مشغول غذا دادن به فلیکس شد و کمی هم خودش از سوپ خورد.

ظرف‌های کثیف شده رو شست و گوشه‌ای گذاشت. به پیش پسر برگشت و دوباره کنار تختش نشست. مشخص بود حالش بهتر شده و از این بابت خوشحال بود.

- بـ..برو خونه. مـ..من حالم خوبه
- میمونم
- خـ...خسته‌ای
- نیستم

فلیکس لبخندی زد. خودش هم دلش نمیخواست تنها بمونه پس اصرار بیشتری برای رفتن چانگبین نکرد اما میدونست کف زمین راحت نیست.

کمی به کنار رفت و تقریبا به دیوار چسبید. به جای خالی‌ِ ایجاد شده‌ی کنارش روی تخت اشاره کرد و گفت

- بـ..بیا اینجا

چانگبین مردد نگاهش رو از فلیکس به جایی که اشاره میکرد، سوق داد. مطمئن نبود که انجام این کار درسته یا نه ولی بالاخره تسلیم نگاه مشتاق پسرک کک مکی شد و روی تخت رفت.

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now