[21]

312 117 72
                                    

آهنگ این پارت "A letter to my younger self" از "Amber lucid"

اون شب، آخرین حرف هیونجین همین بود و حقایق رو مثل پتک به صورت فلیکس کوبید منتها بخاطر این که نمیتونست بیشتر از ساعتی که براش مشخص کردن بیرون بمونه، از اونجا رفت و فلیکس رو با خیالاتش تنها گذاشت؛ هرچند که بهش قول داد تو یه فرصت مناسب براش بیشتر درمورد این که عشق بین دو مرد هیچ ایرادی نداره صحبت کنه...

منتها فلیکس دیگه به اون مقوله فکر نمیکرد. کل ذهنیتش رفته بود سمت این که اگه حسش دو طرفه نباشه چی؟

با خودش فکر میکرد که اگه یه روزی، به چانگبین درمورد حسش اعتراف کنه و مرد از بابت این کار، عصبانی بشه و ترکش کنه... خب فلیکس حتی نمیخواست به بعدش فکر کنه چون قلب کوچیکش تا همین الانش هم کلی رنج و سختی کشیده بود و قطعا دلش نمیخواست قلبش کشته بشه...

چون اگه چانگبین احساساتش رو قبول نمیکرد و ازش فاصله میگرفت، قلب پسر رسما میمرد. اون همین الانش هم شب رو با خیال دیدن چهره‌ی چانگبین و حرف های قشنگش صبح میکرد... چطور میتونست ازش فاصله بگیره؟

روی تختش نشست و سرش رو به دیوار تکیه داد. چراغش رو روشن نکرده بود و صرفا، شمعی رو روی میز گذاشته بود و نور کم سو و لرزونش، صورتش رو توی تاریکی شب روشن میکرد.

همونطور که توی افکار منفیش غرق شده بود، با حس جسم نرم و لطیفی که داشت خودش رو به پاش میکشید، سرش رو پایین آورد و میلی رو دید که داشت خودش رو براش لوس میکرد.
گربه ای که حالا کمی بزرگ شده بود و میتونست خودش توی ظرف شیر بخوره.

فلیکس با لبخند محوی روی صورتش، گربه رو با دو دستش به آرومی گرفت و بالا آورد. توی نور شمع، چشم های آبیش مثل مروارید می درخشیدن و هارمونی خیلی زیبایی میساختن... درست مثل تابلوهای داوینچی که عکسشون رو توی یه کتاب دیده بود!

- ا..الان وقت خوابه مـ..میلی

گفت و با شنیدن میوی بلند گربه، خنده ای کرد. انگار میلی با حرفش مخالف بود

- نـ..نمیخوای بخوابی؟

میلی دوباره میو کرد و فلیکس اون رو رو شکمش گذاشت. روی تخت دراز کشید و همونطور که سر گربه رو نوازش میکرد، گفت

- بـ..بنظرت اگه بهش بـ..بگم دوستش د..دارم... ولم مـ..میکنه؟

گفت و حتی از فکر کردن بهش هم لرزی به تنش افتاد. چانگبین چه بلایی سر قلبش آورده بود که حتی نمیتونست فکر ترک کردنش رو بکنه؟

- ا..اگه اونم بره مـ..من میمیرم. فـ..فرانسیس وقتی مرد، نـ..نصف قلبم رو با خـ..خودش برد... و چـ..چانگبین الان نصف د..دیگه‌ی قلبمو داره. ا..اگه اونم بره مـ..من...

بغض اجازه نداد بیشتر از اون کلمات رو بیان کنه. لب های سرخش میلرزیدن و مردمک چشم هاش متزلزل شده بودن.

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now