[20]

313 116 30
                                    

آهنگ این پارت " Follow you down to the red oak tree" از "lila"

صحبت اون روزش توی بار با هیونجین، با سکوتی که کرد به پایان رسید و هیونجین انگار فهمیده بود که فلیکس توی احساساتش مردده. اما از اونجایی که باید جای خلوت تری که چانگبین هم نباشه صحبت میکردن، قرار گذاشته بودن که هم دیگه رو توی خونه‌ی فلیکس ببینن اما چون که شغل هیونجین جوری نبود که بتونه ساعت دقیقی رو برای ملاقاتشون مشخص کنه، بهش گفته بود دم دمای غروب میاد پیشش و برای همین فلیکس از صبح برای مهمونش داشت سنگ تموم میذاشت.

چندین کلوچه با طعم های مختلف درست کرده بود و چندتاشون رو هم کنار گذاشته بود تا قبل از غروب به بار ببره و به چانگبین بده. خونه‌ش رو تمیز کرده بود و تابلوی کامل شده‌ از چانگبین رو هم جایی مخفی کرد چون نمیخواست احساساتش بیشتر از این برای هیونجین مشخص باشن هرچند... فایده ای نداشت!

وقتی کارش تموم شد، سه تا از کلوچه هایی با طعم های فندق و پرتقال رو لای پارچه های تمیز پیچید و به سمت بار رفت.

چانگبین طبق معمول درحال باز کردن چوب پنبه های بطری های الکل بود اما مگه میتونست ورود درخشان فلیکس به بار رو نادیده بگیره. اون پسر با ورودش نور رو به دنیاش میداد. اون که نمیتونست چشمش رو به نور درخشان پسرک ببنده!

فلیکس با خوشحالی، کلوچه ها رو روی پیشخوان گذاشت و سلامی کرد که جواب بلندی از سمت چانگبین شنید و لبخند زد.   

- خـ..خسته نباشی  

چانگبین لبخندی زد و تشکر کرد. نگاهش به سمت کلوچه ها کشیده شد و با ذوق به سمتشون رفت   

- برای منه؟  

فلیکس به ذوق مشهود توی صدای چانگبین لبخندی زد و حرفش رو تایید کرد.   

- اوهوم. نـ..نوش جونت

چانگبین با خوشحالی، گاز بزرگی از کلوچه‌ی فندقی مورد علاقه‌ش زد و اون رو قورت داد. دستپخت پسر مخصوصا تو زمینه‌ی شیرینی پزی، حرف نداشت و چانگبین حس میکرد حتی اگه صبح تا شب هم از اون کلوچه‌ها بخوره، هیچ وقت ازشون خسته نمیشه.

وقتی آفتاب کمی پایین تر اومد، فلیکس تصمیم گرفت به خونه‌ش برگرده و منتظر مهمونش باشه. چانگبین وقتی دید فلیکس قصد کرده که بره، پرسید.

- کجا میری؟
- خـ‌‌.خونه‌م
- الان؟

شاید در وهله‌ی اول، پرسیدن این سوال از نظر بقیه‌ی مردم چیز عجیبی بود چون فلیکس کاری نداشت توی بار انجام بده و قطعا باید زود به خونه‌ش میرفت؛ اما فقط خود پسرک و مرد کره ای میدونستن که رفتن فلیکس توی اون ساعت از بار، تقریبا یه چیز غیر ممکنه.

فلیکس اصولا تا دیر هنگام توی بار پیش چانگبین میموند و اکثر اوقات -درواقع همیشه- چانگبین اون رو تا خونه‌ش میبرد و بعد به خونه‌ی خودش میرفت. و برای همین هم بود که انقدر متعجب شد...  

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now