[52]

305 105 76
                                    

- اینجا اتاق من بود... البته الان فقط مال... خواهرمه

چانگبین درب اتاقی رو باز کرد و اون رو به فلیکس نشون داد. دکوراسیون معمولی مایل به سنتی اتاق، چیز خاصی برای دیدن نداشت و از اونجایی که حالا مال خواهر چانگبین بود، حس کرد نگاه کردن بیشتر از این درست نیست و تنها سری تکون داد.

- هوم. صـ..صدای چیه؟

با شنیدن صدای در بزرگ خونه‌ی خانواده‌ی چانگبین، گفت و سر مرد به سمت در حیاط برگشت. با دیدن مردی متشخص که پیرهن شیری و شلوار راسته‌ی قهوه‌ای به پا داشت و عینکی روی صورتش زده بود، به سمتش چرخید. مرد جوون و حدودا همسن خود چانگبین بنظر میرسید. موهای قهوه‌ای تیره‌ش رو چتری زده بود و کیف دستی‌ای توی دست راستش داشت. و کت همرنگ شلوارش هم روی دست چپش بود.

- شاید همونه... کیم سونگمین! پدر وونهی
- آ..آره شبیه وونهیه!

مرد بی توجه به دو نگاه زوم شده روی خودش، خسته به سمت خونه‌ش رفت و در زد. در خیلی زود باز و جسم دختر کوچولو، توی آغوش مرد حل شد و سونگمین با لبخند خسته‌ای، پیشونی دخترکش رو بوسید.

- یااا وونهی کوچولو! دل بابایی برات تنگ شده بود
- دل وونهی هم برای بابایی تنگ شده بود!

دختر با شیرین زبونی گفت و لبخند مرد کش اومد. دستی لای موهای لخت دخترش کشید و اون‌ها رو از روی صورتش کنار زد. خونه‌ی مرد به خونه‌ی آقای سئو نزدیک بود و صداش واضح به گوش فلیکس و چانگبین میرسید... و اون دو نفر غرق صحبت‌های شیرین‌شون شده بودن. البته فلیکس چیز زیادی از محتواشون نمیفهمید و گهگداری، چانگبین دست و پا شکسته براش ترجمه میکرد!

- امروز چیکارا کردی خوشگلم؟

- بابایی! پسر عمو سئو اومده! همونی که خاله چانمین عکسش رو نشونمون داده بود. دوستاشم بودن. دوتا دوست خیلی خوشگل داشت. یکی‌شون موهاش بلند بود. اون یکی دیگه مثل پری قصه ها بود... من باهاشون یه عالمه بازی کردم. اونا کلی منو تاب دادن. اون آقا مو بلنده... اسمش... اسمش هیونمین بود! اون محکم هولم داد تا بتونم لپ مامانی رو توی آسمون بوس کنم!

چانگبین اول بخاطر اسم اشتباهی که دختر از هیونجین به یاد آورد، لبخندی زد اما با شنیدن ادامه‌ی حرفش، لبخند کم کم محو شد. مخصوصاً که رنگ نگاه سونگمین رو دید که به سمت غم و ناراحتی رفت... از دست دادن همسرش اونقدر زود و بزرگ کردن یه بچه و همچنین سرکار رفتن، حتما براش خیلی سخت و طاقت فرسا بوده...

همونطور که برای وونهی هم سخته! طوری داشت کل اتفاقات روزش رو تند تند برای پدرش تعریف میکرد که مشخص بود چندین ساعت صحبت نکردن با کسی، چقدر براش سخت بوده...

- وونهی... مامانی حتما بخاطر اون بوسه خیلی خوشحال شده... برو داخل شام درست کنم. بابایی میخواد امشب یه چیز خوشمزه بپزه

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now