سه روز دیگه توی سئول موندن و چانگبین خوشحال بود که مادرش هیچ رفتار بدی با فلیکس نداشت بلکه خیلی باهاش مهربون برخورد میکرد و تقریبا فلیکس رو مجبور کرده بود تا مادر صداش کنه.
مدام سرش رو نوازش میکرد و گاهی لپ های نرمش رو میکشید. همیشه به چانگبین میگفت فلیکس مثل یه فرشتهست و چانگبین هم با ذوق حرفش رو تایید میکرد.
بعد سه روز، بالاخره نزدیک به اتمام مرخصی چانگبین و هیونجین شده بود و باید برمیگشتن. چان اجاره نامهش رو کامل فسخ کرد و پول اجارهش رو به آقای ایم داد. از نایون خداحافظی کردن و به خونهی چانگبین اومدن تا باهم به سمت اسکله برن و البته که انتظار نداشت از بدو ورودش به باغ آقای سئو، صدای گریهی وونهی رو بشنوه.
وونهی اونقدر بلند گریه میکرد که هرکس صداش رو میشنید فکر میکرد اتفاق بدی برای دختر افتاده یا آسیب دیده. اما فقط اون جمع میدونستن دختر کوچولو داره برای رفتن فلیکسی که اون چند روز همبازیش بود، گریه میکنه و پسر مستاصل حتی نمیتونست کاری کنه. صرفاً موهای دختر رو نوازش میکرد و با گفتن واژهی "آروم باش" به کره ای، داشت سعی میکرد تا آرومش کنه اما فایده نداشت.
نهایتاً، وونهی کوچولوی گریون بی طاقت خودش رو توی آغوش فلیکس پرت کرد و این باعث شد همه با لبخند خاصی به اون دو نفر نگاه کنن. حتی سونگمین... و آخر سر، پدرش کنار پای دخترک زانو زد و گفت:
- تو میتونی واسه اوپا نامه بنویسی وونهیا! اونم برات نامه مینویسه هوم؟
- ولی... من.. من خوندن و نوشتن... بلد... نیستمبین هر مکث، دخترک بینیش رو بالا میکشید و هق میزد. سونگمین با عشق، اشک های مرواریدی روی صورت دخترش رو پاک کرد و لبخندی زد.
- خب بابایی اینکارو میکنه
- قول میدی؟
- آره عزیزم
- قول انگشتی؟وونهی انگشت کوچیک خم شدهش رو جلو برد و سونگمین انگشت کوچیکش که برای انگشت وونهی زیادی بلند بود رو حلقه کرد و قول داد. و با اینکار، وونهی بالاخر تونست آروم بگیره و فلیکس نفس راحتی کشید!
- خب ما دیگه باید بریم. کشتی نیم ساعت دیگه حرکت میکنه
چان گفت و چانگبین بعد در آغوش گرفتن کل اعضای خانوادهش کناری ایستاد. سه پسر دیگه هم با خانوادهی آقای سئو دست دادن و چریونگ، خیلی صمیمی و محکم فلیکس رو بغل کرد و پیشونیش رو بوسید.
معشوق پسرش فرزند خودش هم محسوب میشد... کسی که تونسته بود اونقدر دل چانگبین رو ببره، قطعا آدم منحصر به فردی بود و چریونگ این رو کاملا باور داشت.
- مواظب پسرم باش فلیکس! مواظب خودت هم باش
فلیکس میدونست "مواظب باش" توی زبان کره ای چیه پس خیلی زود منظور حرف خانم سئو رو گرفت و باشهای گفت. کنار چانگبین ایستاد و بعد تکون دادن دستی برای همه، از خونه بیرون زدن و بعد گرفتن کالسکه ای، به سمت بندر راه افتان که حدود 20 دقیقه راه داشت...
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...