بعد اتمام مهمانی، زمانی که جز چند نفر کس دیگه ای توی عمارت نمونده بود، چان پیش فلیکس و چانگبینی رفت که تقریبا نیم ساعتی رو توی انبار گذرونده بودن و لبخند روی لبشون مشخص میکرد که چه اتفاقی براشون افتاده و چان براشون خوشحال بود.به پیش چانگبین رفت و مرد درحالی که داشت جلیقهی تنگش رو درمیاورد، از چان پرسید
- شهردار بابت حقوقت چیزی نگفته؟
- چرا گفت 70 دلار و 50 سنت قراره بهمون بده. سی دلارشو من برمیدارم و بقیه رو بین بچه ها تقسیم میکنم
- این که ناعادلانه ست
چانگبین گفت و جلیقه رو از تنش دراورد و روی دستش انداخت. حالا حس میکرد ماهیچه هاش بالاخره آزاد شدن و میتونه نفس بکشه. از اون لباس متنفر بود!
- ناعادلانه؟ بهرحال کل اون بند دست منه همیشه تقسیمات همینطوره چون من خودم به عنوان منیجر هم کار میکنم. دستمزد منیجر هم مال منه
- بهرحال...
- چـ..چیزی شده؟این صدای فلیکس بود که به گوششون رسید و اونها تصمیم گرفتن ادامهی مکالمهشون رو انگلیسی پیش ببرن هرچند که با ورود شهردار به جمعشون، مکالمهشون خیلی طول نکشید و هردو، به مرد سن بالا و همسر زیباش که به سمتشون میومدن خیره شدن.
- چی میشه اگه دامن بلند همسر شهردار زیرپاش گیر کنه و بخوره زمین؟
- هیونگ... آه خدایا...چانگبین در جواب پچ پچ چان زیر گوشش، فقط ناله ای کرد و وقتی شهردار و همسرش بهشون رسیدن، هردو صاف ایستادن و فلیکس هم گوشه ایستاد تا کارشون با شهردار تموم بشه. مرد دسته اسکناس های تقریبا نویی رو از توی کیفی دراورد و مقداری از هرکردوم رو به اون دو نفر داد.
- 40 دلار برای چانگبین و 70 دلار برای بند شما. امشب خوب کار کردین. خوشحال میشم برای مهمانی بعدی هم بیاین
هردو با چشم های براق، دستمزدشون رو گرفتن و توی جیبشون گذاشتن. چان جواب شهردار رو داد:
- البته به شخصه خوشحال میشم بازم توی این عمارت زیبا موسیقی بنوازم و مطمئنم چانگبین هم مثل من فکر میکنه
چانگبین فقط به تکون دادن سری اکتفا کرد و شهردار لبخند کوچکی زد. بعد اینکه همسرش هم از چان و چانگبین تشکر کرد، هر سه باهم از عمارت بیرون زدن و اونجا بود که چان بالاخره افسار مودب بودنش رو از دست داد توی خیابون خلوت اون شهر، فریادی از خوشحالی کشید.
- تونستم جمعش کنم!! خدا... خیلی خوشحالم. یاا چانگبینا.. یبار دیگه بیایم توی همچین مهمونی ای کار کنیم میتونیم باهم دیگه یه بار بزنیم و توش کار کنیم. یه بار واسه خودمون!!
- چرا اینو میگی؟ مگه برنمیگردی سئول؟
چان لحظه ای ایستاد و نفس عمیقی کشید. اون مرد تصمیمش رو گرفته بود. میخواست توی ملبورن، پیش کسی که دوستش داشت و دوستای عزیزش بمونه. میدونست خوب میتونه اونجا پیشرفت کنه...
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...