[43]

387 106 181
                                    


بعد اتمام مهمانی، زمانی که جز چند نفر کس دیگه ای توی عمارت نمونده بود، چان پیش فلیکس و چانگبینی رفت که تقریبا نیم ساعتی رو توی انبار گذرونده بودن و لبخند روی لبشون مشخص میکرد که چه اتفاقی براشون افتاده و چان براشون خوشحال بود.

به پیش چانگبین رفت و مرد درحالی که داشت جلیقه‌ی تنگش رو درمیاورد، از چان پرسید

- شهردار بابت حقوقت چیزی نگفته؟

- چرا گفت 70 دلار و 50 سنت قراره بهمون بده. سی دلارشو من برمیدارم و بقیه رو بین بچه ها تقسیم میکنم

- این که ناعادلانه ست

چانگبین گفت و جلیقه رو از تنش دراورد و روی دستش انداخت. حالا حس میکرد ماهیچه هاش بالاخره آزاد شدن و میتونه نفس بکشه. از اون لباس متنفر بود!

- ناعادلانه؟ بهرحال کل اون بند دست منه همیشه تقسیمات همینطوره چون من خودم به عنوان منیجر هم کار میکنم. دستمزد منیجر هم مال منه
- بهرحال...
- چـ..چیزی شده؟

این صدای فلیکس بود که به گوششون رسید و اونها تصمیم گرفتن ادامه‌ی مکالمه‌شون رو انگلیسی پیش ببرن هرچند که با ورود شهردار به جمعشون، مکالمه‌شون خیلی طول نکشید و هردو، به مرد سن بالا و همسر زیباش که به سمتشون میومدن خیره شدن.

- چی میشه اگه دامن بلند همسر شهردار زیرپاش گیر کنه و بخوره زمین؟
- هیونگ... آه خدایا...

چانگبین در جواب پچ پچ چان زیر گوشش، فقط ناله ای کرد و وقتی شهردار و همسرش بهشون رسیدن، هردو صاف ایستادن و فلیکس هم گوشه ایستاد تا کارشون با شهردار تموم بشه. مرد دسته اسکناس های تقریبا نویی رو از توی کیفی دراورد و مقداری از هرکردوم رو به اون دو نفر داد.

- 40 دلار برای چانگبین و 70 دلار برای بند شما. امشب خوب کار کردین. خوشحال میشم برای مهمانی بعدی هم بیاین

هردو با چشم های براق، دستمزدشون رو گرفتن و توی جیبشون گذاشتن. چان جواب شهردار رو داد:

- البته به شخصه خوشحال میشم بازم توی این عمارت زیبا موسیقی بنوازم و مطمئنم چانگبین هم مثل من فکر میکنه

چانگبین فقط به تکون دادن سری اکتفا کرد و شهردار لبخند کوچکی زد. بعد اینکه همسرش هم از چان و چانگبین تشکر کرد، هر سه باهم از عمارت بیرون زدن و اونجا بود که چان بالاخره افسار مودب بودنش رو از دست داد توی خیابون خلوت اون شهر، فریادی از خوشحالی کشید.

- تونستم جمعش کنم!! خدا... خیلی خوشحالم. یاا چانگبینا.. یبار دیگه بیایم توی همچین مهمونی ای کار کنیم میتونیم باهم دیگه یه بار بزنیم و توش کار کنیم. یه بار واسه خودمون!!

- چرا اینو میگی؟ مگه برنمیگردی سئول؟

چان لحظه ای ایستاد و نفس عمیقی کشید. اون مرد تصمیمش رو گرفته بود. میخواست توی ملبورن، پیش کسی که دوستش داشت و دوستای عزیزش بمونه. میدونست خوب میتونه اونجا پیشرفت کنه...

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now