[۱۲ ژانویه ۱۹۱۶. سئول]
نگاهش رو از نوازندهی جدید گرفت و به مشتری داد. کمی آبجوی انگلیسی برای مشتری همیشگیش، آقای کانگ ریخت و در جواب تشکر مرد، فقط سرش رو تکون داد.
نوای موسیقی کلاسیک توی بار پیچیده بود. این نوازندهی جدید و گروهش که به تازگی استخدام شده بودن، واقعا کار درست و حرفهای بودن و چانگبین از این قضیه راضی بود. چون بند قبلی انگار اعتقادی به موسیقی گوش نواز نداشتن و فقط میخواستن روی اعصاب ملت برن.
بعد اینکه کار چند مشتری دیگهش رو راه انداخت، متوجه شد که خواننده و نوازندهی اصلی اون بند، رو به روش نشسته. هنوز نمیدونست اسمش چیه و علاقهای هم به دونستنش نداشت. منتها وقتی صدای مرد رو شنید، نتونست به بی توجهی کردنش ادامه بده.
- بنظر میاد من و تو اینجا همسن و از بقیه جوون تریم
- بله. چی میل دارین؟
- یورک
- یورک نداریم. اگه شراب هندی میخواین میتونم براتون سولا سرو کنم
- تا حالا امتحانش نکردم. نظر خودت درموردش چیه؟چانگبین بطری سولا رو برداشت و گفت:
- فرق خاصی با یورک نداره. کمی شیرین تره
- پس بریزچانگبین مشغول شد و نوازنده، کمی خودش رو جلوتر کشید. اون لحظه بود که مرد هیکلی فهمید که این مشتری قراره حسابی ازش حرف بکشه.
- اسمت چیه؟
- سئو چانگبین
- اوه از خاندان سئو هستی؟ من بنگ کریستوفر چانمیه تای ابروی چانگبین بخاطر شنیدن اسم "کریستوفر" بالا رفت ولی به همون سرعت هم پایین اومد. منتها چان متوجه کنجکاوی چانگبین شد پس گفت:
- خانوادم توی استرالیان. چون "چان" اسم کوتاهی بود، تصمیم گرفتن یه کریستوفر هم بذارن کنارش
تا نوک زبون چانگبین اومد که بگه "من که نپرسیدم" و مثل باقی افراد، ضایعش کنه، منتها بیخیالش شد و لیوان سولا رو جلوی مرد گذاشت.
- خیلی کم حرفی
چان گفت و کمی از سولا رو مزه مزه کرد.
- حرف خاصی برای گفتن ندارم
- خب... نظرت راجع به دوست شدن چیه؟
- مگه بچه مدرسهایم؟از نظر چانگبین، مرد رو به روش پر حرف بنظر میرسید و این اعصابش رو خورد میکرد. چانگبین هیچوقت آدم حرافی نبود و دوستی هم نداشت. پس هیچ دلیلی پیدا نمیکرد تا از این مرد خوشش بیاد پس قبل اینکه چان چیزی بگه، ادامه داد.
- دوست نیاز ندارم
- اوه خدایا بیخیـــــال! هر انسانی توی زندگیش یه دوست نیاز دارهکمی مکث کرد و وقتی لحظه ای تونست توجه چانگبین رو حس کنه، ادامه داد:
- انسان یه موجود اجتماعیه. بخوای نخوای به یه دوست نیاز داری. میدونم تو یه آدم درونگرایی. ولی حتی درونگرا ها هم به یه دوست نیاز دارن. من میتونم با کمال میل این لقب رو بردارم. احتمالا ازم خوشت نیاد چون خیلی حرف میزنم ولی شاید باورت نشه، منم هیچ دوستی ندارم
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...