آهنگ این پارت "see you soon" از "Austin Basham"
حدود ساعت 2 صبح از بار برگشته بود، چون بارون همچنان نرم نرم میومد و قرار نبود مشتری دیگه ای داشته باشن، پس اولیور بار رو بسته بود و چانگبین هم به خونه رفته بود تا کمی استراحت کنه.
درست موقعی که آفتاب داشت شعله های داغش رو به روی زمین خیس از بارون میتابوند و قطرات شبنم وار روی برگ گل ها و درختها، اون نور رو مثل الماس بازتاب میدادن، در خونهی چانگبین به صدا دراومد و پشت سرش صدای پارس مونگی هم شنیده شد و همین، مرد رو از خواب سبکش بیدار کرد.
چانگبین با یاداوری فلیکسی که قرار بوده امروز پیشش بیاد، به سرعت لباسی روی بالا تنهی برهنهش پوشوند و دستی به موهاش کشید. به سمت در رفت و با باز کردنش، حاضر بود قسم بخوره نوری که از لبخند فلیکس ساطع میشد حتی از نور خورشید گرم تر و درخشان تر بود.
فلیکس، درحالی که چند کلوچه و بطری شیری رو داخل سبد حصیری کوچکی گذاشته بود، داشت با لبخند و گونه های کمی سرخ شده به چانگبین نگاه میکرد.
- سـ..سلام
چانگبین با شنیدن صدای فلیکس به خودش اومد و بعد سرفهای محض صاف کردن صدای خش دارش از سر خواب، جواب داد
- سلام. حالت چطوره؟
- خـ..خوبمسبد رو بالا آورد و به مرد نشون داد
- صـ..صبحونه نخوردی نـ..نه؟
- نهفلیکس لبخندش رو بزرگتر کرد و با کنار رفتن چانگبین از جلوی در، وارد خونهی تقریبا خلوت و تمیز مرد شد. خونهی چانگبین از چیزی که فکر میکرد خلوت تر بود. اجاق، شومینه، تخت، یخچال و صندوق لباس، تنها چیز هایی بودن که توی اون خونه دیده میشدن. فلیکس سبد رو روی زمین گذاشت و رو به مرد کرد
- خـ..خونت قشنگه... و خـ..خالی
گفت و تک خنده ای کرد. خب خونهی چانگبین در مقابل خونهی خودش زیاد از حد خالی بود. چانگبین فرهنگ لغاتش رو از کنار تختش برداشت و به دنبال کلمهی مد نظرش گشت.
- گلدان... گلدان میخرم
- گـ..گلدون میخوای بـ..بخری؟ فـ..فکر خوبیه. مـ..میتونم کمکت کنم. گـ..گل ها رو خـ..خیلی خوب مـ..میشناسم.چانگبین سری تکون داد که ناگهان، صدای شکمش بلند شد و یادش اومد از دیشب تا حالا چیزی نخورده. فلیکس خندهی کیوتی کرد و روی زمین نشست. کلوچه ها رو دراورد و به سمت چانگبین گرفت.
- خـ..خودم درست کـ..کردم
مرد هم کنار پسر، روی زمین نشست و کلوچه ای که سمتش گرفته شده بود رو گرفت و گازی بهش زد. اون کلوچه بیش از حد خوشمزه بود. آرد کمی که روی کلوچه بود و طعم شیرینش، خیلی به دل چانگبین نشست. مخصوصا وقتی فهمید وسط کلوچه آغشته به عسله...
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...