آهنگ این پارت "little boy in the grass" از "Aurora"
"نگاهش به قدمهای برادر بزرگترش بود اما هرچقد تلاش میکرد تا پا به پای اون جوون ۱۷ ساله بره، نمیتونست!
به پاهای کوچیک خودش نگاه کرد. هشت سالش بود و نباید توقع بیشتری از پاهاش میداشت تا بتونه با برادرش همقدم بشه اما همچنان دوست نداشت که تسلیم کوچیک بودنش بشه!
نفس کلافهای کشید و پشت لباس برادرش رو با دستهای کوچیکش گرفت و کمی ایستاد تا نفسی بگیره
- فـ..فرانسیس میشه... میشه یکم آ..آروم تر بری؟!
ناله وار گفت اما برادرش بی حوصله، تفنگش رو روی شونهش جا به جا کرد و نگاهی به اطراف انداخت
- نه! باید تا آفتاب اونقدر بالا نیومده اون گوزن رو پیدا کنم وگرنه دیگه نمیشه گیرش آورد
- و...واقعا واجبه که اون رو بـ..بکشی؟
دلش برای اون گوزن بیچاره میسوخت اما دلیل مهمتری که این سوال رو پرسید، این بود که دلش نمیخواست توی اون مه داخل جنگل حرکت کنه... اونم جنگلی که هر لحظه ممکن بود حیوان خطرناکی بهشون حمله کنه!
- تو که انقدر میترسیدی چرا اصرار کردی باهام بیای؟! میموندی خونه...
فلیکس با یاداوری وجود نامادریش توی خونه لرزی کرد و بیشتر به برادرش چسبید. حاضر بود ساعتها توی اون جنگل بمونه اما حتی نزدیک نامادریش نشه!
همونطور که لباس برادرش رو چنگ انداخته بود، به سختی راه ناهموار جنگل رو پشت سر میذاشت تا وقتی که به اواسط جنگل رسیدن و برادرش از حرکت ایستاد.
- خودشه. باید همینجاها پیداش شه
- ا..اگه نشد چی؟!نگاه بی حس برادرش رو روی خودش حس کرد و مرد، شونهای بالا انداخت
- میریم ماهی میگیریم
لبخندی روی لبهای فلیکس نشست و آرزو کرد که هیچ وقت سر و کلهی گوزن پیدا نشه. کمی اطرافش رو نگاه کرد اما با وجود اون مه، چیز زیادی مشخص نبود.
- فلیکس سفت بچسب بهم و ازم دور نشو چون ممکنه یه حیوون وحشی یهو حمله کنه
فلیکس به سرعت کمر برادرش رو چسبید و با ترس زمزمه کرد
- مـ..مثلا چه حیوونی؟
- گرگ! چند وقت پیش به مزرعهی آقای بِرَد حمله کردن شنیدی دیگهفلیکس با یاداوری پسر اون خانواده که تمام جریان حملهی گرگها رو توی مدرسه برای دوستاش گفته بود و اتفاقی به گوش خودش هم رسیده بود، سری تکون داد
- اوهوم
فرانسیس با دو دستش تفنگ رو نگه داشته بود و منتظر دیدن گوزن مد نظرش بود و اما فلیکس تمام حواسش پی این رفته بود که اگه گرگی رو دید، سریعا بتونه به برادرش اطلاع بده.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...