آهنگ این پارت "24to25" از استری کیدز قشنگمونه:)
[25 دسامبر 1920]
از قصابی بیرون اومدن و چان، گوشت برهنهی بوقلمون رو روی سینی کمی جا به جا کرد. از جریِ گوشت فروش خداحافظی کرد و به سمت خونهشون، همراه با هیونجینی که بخاطر بوی بد گوشتها از قصابی، با فاصلهی زیادی ایستاده بود، حرکت کرد.
- هزینهی یه بوقلمون کامل واقعا زیاد بود نباید میخریدیمش
هیونجین درحالی که سعی میکرد از بوقلمون برهنهی روی سینیِ توی دستهای چان دور بمونه، گفت و مرد جواب داد.
- عید همش یبار در ساله. بعدم امسال باید به ماری هم غذا بدیم نه؟ چند ماه دیگه وقت زایمانشه؟
- پنج ماه. مِی بدنیا میاد
- خب پس اونقدراهم نمونده. باید غذاهای خوب بخوره. اگه بخواد همش آشغال بخوره که بچهمون ممکنه بیماری داشته باشه
هیونجین با شنیدن کلمهی "بچهمون"، لبخندی زد و به چان چسبید. شونه به شونهی هم قدم برمیداشتن و به سمت خونهشون میرفتن. به محض رسیدن به خونه، چراغها رو روشن کردن و چان بوقلمون رو روی میز گذاشت. به سمت آشپزخونه رفت و چاقو به همراه سیخ کباب رو آورد و مشغول آماده سازی بوقلمون برای کباب کردنش شد.
- میخوای فقط کبابش کنی؟
هیونجین پرسید و چان به نشونهی تایید، سری تکون داد.
- آره. شکم پر وقت گیره. هی هیونجین میشه لیمو رو بهم بدی؟
هیونجین لیموی ترش کوچیک رو از داخل ظرف برداشت و با چاقو نصف کرد. اون رو به دست چان داد و همزمان که مرد مشغول طعم دار کردن بوقلمون بود، پرسید:
- به فلیکس گفتم فردا بیان اینجا
- کار خوبی کردی
- حتما خیلی خوشحاله... احتمالا این اولین کریسمسیه که بعد مدتها، با کسی جشن میگیرتشچان چیزی نگفت و در سکوت مشغول کارش بود. هیونجین آهی کشید و سرش رو روی لبهی صندلی گذاشت و اینکارش باعث شد موهای بلندش مثل آبشاری از کنار صندلی آویزون بشن و صحنهی قشنگی بسازن.
- دلم از اون کتهای بلند کرم رنگ فرانسوی میخواد. میدونی همونا که جدیدا مد شدن. ولی خیلی گرونن
- چرا زودتر نگفتی؟ برات میخریدم
- چان میدونم تو واقعا دست و دلبازی ولی باید بفکر پول جمع کردن باشیم. من خیلی چیزا دلم میخواد و حتما توهم همینطوریای. ولی نمیشه که هرچی بخوایم بخریم
چان با ناراحتی، لیمو رو کناری گذاشت و با لبهای جمع شده از ناراحتی جواب داد:
- من چه اهمیتی دارم! تو اون لباس رو میخواستی باید بهم میگفتی. پول جمع میشه. جفتمون داریم کار میکنیم. من دارم بخاطر تو و خوشحالیت کار میکنم و اگه قرار باشه تو چشمت رو هرچی که میخوای ببندی چون فکر میکنی من اذیت میشم باید بگم سخت در اشتباهی!
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...