از استیج پایین اومد و دستی برای مردم توی سالن تکون داد. گیتارش رو دست یکی از هم گروهیهاش داد و روی صندلی چوبی زهوار در رفتهای، درست کنار پیشخوان قدیمی و مزخرف اونجا که جز آبجو چیزی نداشت، ولو شد.
کل دیشب رو نخوابیده بود. تماماً داشت فکر میکرد چکاری میتونه برای هیونجین بکنه اما هیچ ایده ای نداشت. پولی که توی دست و بالش بود، کفاف هزینهی فسخ قراردادش رو نمیداد. پس به احتمال زیاد باید از یکی کمک میگرفت، و یا شانس بهش رو میکرد و به یه مهمونی بزرگ برای نواختن موسیقی دعوت میشد.
خوشحال بود که حداقل اون شب تونسته بوده مهارت ویالون نوازیش رو نشون مهمونها بده. چانگبین بهش گفته بود، شهردار و عواملش هم اونجا هستن و ممکنه بعدا جایی معرفیش کنن تا موسیقی بنوازه... آخه موسیقی مهمانیهای ملبورن عموماً با پیانو و ویالون ترکیب میشد و اینها هردو، ابزاری بودن که چان توی نواختنشون مهارت زیادی داشت.
- خب با اینکه احمقی اما صدات خوبه. نمیتونم منکر این بشم
- کاش احمق صدا زدنمو تموم کنی
چان به چانگبینی که سمتش اومد، گفت و هردو لبخندی زدن. چانگبین یکی از صندلیها رو از کناری برداشت و روبهروی مرد قرار داد. برعکس روش نشست و آرنجهاش رو روی تکیه گاه صندلی گذاشت.
- هیونگ... من هنوز ذهنم درگیر اون حرفته... واقعا میخوای هیونجین رو اجاره کنی؟
- درواقع اینکارو کردم
به محض تحلیل حرف چان توی قمست پردازشهای مغزش، با چشمهای گرد و صورتی متعجب و کماکان ترسیده از ادامهی حرف هیونگش، پرسید:
- چی داری میگی؟ هیونگ... اون... تو اجارش کردی؟ واقعا داری میگی؟
- آره. برای ده شب!
- هیونگ... تو جدی نیستی نه؟
چان به سمتش برگشت و توی چشمهاش نگاه کرد. به چانگبین حق میداد حرفش رو باور نکنه. بنا بر دلایل خیلی زیادی، امکان هم خوابی با هیونجین توسط چان وجود نداشت! دقیقا چیزی که باعث شده بود چانگبین تا این حد شوکه بشه!
- جدیام. توی صورت من اثری از خنده میبینی؟
جدیت توی نگاه و لحن مرد، باعث شد چانگبین بیخیال "جدی بودن قضیه" بشه. خواست چیزی بپرسه که بارمن اونجا نزدیکشون شد و ازشون پرسید سفارشی دارن یا نه... منتها هردو فقط لیوانی آب خواستن تا بتونن به ادامهی حرفشون بپردازن!
- اما تو از دخترا خوشت میومد. چرا با یه پسر...
- ربطی نداره. خب شاید از جفتشون خوشم میاد. ولی هیونجین چیزی داره که ترغیبم میکنه نزدیکش بشم.
- هیونگ.. تو فقط بخاطر قیافهش که ازش خوشت نیومده نه؟
چانگبین پرسید و چان کمی سکوت کرد. واقعا اینطور نبود! منکر چهرهی منحصر به فرد و جذابش نمیشد ولی واقعا اینطور نبود که بخاطر چهرهش جذبش شده باشه.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...