آهنگ این پارت "Ocean eyes" از "Billie Eilish"
هیونجین بعد دادن نامه به پست، داشت به سمت خونه میرفت اما بین راه، با دیدن مغازهی لباسهای بچگانه، لحظهای ایستاد و از پشت شیشه نگاهشون کرد. لباسهایی با طرحهای قشنگ و مختلف توی مغازه وجود داشتن. اکثرا دخترانه بودن اما رگال جدایی برای لباسهای پسرونه وجود داشت.
لباسها برای بچه های 3 تا 7 سال بودن اما هیونجین دلش برای تک پیراهن دخترانهای رفته بود که به زیبایی توی مغازه داشت میدرخشید.
رنگش آبی آسمانی بود. روی کمرش، بند ساتن آبی پررنگی داشت و گلهای سفید رنگ و برجستهای روی قسمت دامنش کار شده بود. قیمتش حتما بالا بود ولی هیونجین دوست داشت اون رو بگیره. یه روزی، ماریلا به این قد و قواره میرسید و هیونجین دل توی دلش نبود که دختر شیرینش رو توی اون لباس ببینه.
پس پا به داخل مغازه گذاشت. خانم فروشنده درحالی که داشت با ماشین تایپ چیزی تایپ میکرد، سرش رو بالا آورد و پرسید:
- بله؟ چیزی میخواین؟
هیونجین سرش رو تکون داد. به پیراهن اشاره کرد و گفت:
- قیمت این چنده؟
- اوه اون... حدود 30 دلار. البته کوپیک یا فرانک هم قبول میکنمگرون بود! خیلی زیاد! هیونجین با ناراحتی دستش رو عقب کشید و به پیراهن خیره شد. دوستش داشت. واقعا دلش میخواست اون رو برای دختر عزیزش بخره...
- تخفیف نداره؟
زن بی حوصله، دوباره مشغول تایپ کردن شد و صدای دکمه های اون دستگاه شدیداً روی مخ هیونجین میرفت.
- نه! اون تک بود و دو روز بیشتر نیست اومده مغازه. ماشین دوز هم نیست. دست دوزه
هیونجین با تمام وجود اون لباس رو میخواست. وقتی به این فکر میکرد که ماریلا با اون چشمهای اقیانوسیش چطور میتونه توی اون آبیِ لباس بدرخشه، تصمیمش رو گرفت. مقدار پول لازم رو از کیف پولش دراورد و تقریبا اون رو خالی کرد. به سمت پیشخوان رفت و گفت:
- باشه مشکلی نیست
پول رو روی میز گذاشت و وقتی زن سرش رو از ماشین تایپش بیرون کشید و متعجب به پول نگاه کرد، عقب رفت و جلوی پیراهن ایستاد.
- حالا میتونم برش دارم؟
- اوه البته آقاهیونجین پوزخندی زد و پیراهن رو برداشت. اون رو از توی چوب لباسیش دراورد و به دقت تا کرد. از زن، کیسهای گرفت و لباس رو داخلش گذاشت و از مغازه بیرون رفت.
حسی شبیه به آزادی داشت. حس خوشایندی زیر پوستش دویده بود و باعث شده بود سرحال تر شه. اینکه اون دو سه روز و حتی خود همون روز، مقدار زیادی تنش و استرس مبنی بر نامه نوشتن به خانوادهش رو تحمل کرده بود، باعث شده بودن حس سنگینی زیادی رو توی قلبش حس کنه.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...