[54]

301 90 48
                                    

آهنگ این پارت  "Nothing's gonna hurt you baby" از "Cigarettes after sex"

روی جای خالی گردنبند پروانه‌ای روی گردنش دستی کشد و اون قسمت رو نوازش کرد.
دچار احساسات مختلفی شده بود که نمی‌تونست اسمی روشون بذاره. چیزی مثل دلتنگی، عذاب وجدان، عشق...
سه روز بود که تصمیم داشت کاری رو انجام بده و ذهنش رو درگیر کرده بود. چیزی توی ذهنش بود که مطمئن بود با عملی کردنش باعث آزردگی معشوقش نمی‌شه، اما با این حال هنوز از انجام دادنش مطمئن نبود.

- عزیزم آماده شدی؟

با شنیدن صدای چان، خیلی زود به سمتش چرخید و با دیدن استایل و ساده و مردونه‌ی دوست پسرش ناخوداگاه لبخند روی لبهاش نشست.
به چان گفته بود که قراره به دیدار کسی ببرتش و با همین فکر، مرد لباس ساده‌ای مخصوص دیدار پوشیده بود اما اونقدر دلنشین و زیبا شده بود که هیونجین بخواد ساعت‌ها بهش خیره بشه.

لباسی شامل پیرهن مردانه سورمه ای و شلوار مشکی راسته، کفش‌های مشکی چرمی و زنجیر نقره ای رنگی به گردنش میشد. همه چیزش کامل و برازنده بود، درست برعکس خودش که تنها لباس کرم و شلوار قهوه‌ای رنگی به تن داشت و حتی موهاش رو هم مرتب نکرده بود. فقط اونهارو روی شونه‌اش ریخته بود و نمیدونست با همین کار چه غوغایی توی قلب عاشق چان به پا میشه.

چان مقابلش ایستاد. دستش رو سمت موهای هیونجین برد و طره‌هایی که جلوی چشماش ریخته بودن رو به پشت گوشش فرستاد.

- خیلی زیبایی و من نمی‌دونم باید چطور خدارو قدردان باشم که تورو سر راهم قرار داد

- دم رفتنی می‌خوای باعث مرگم بشی؟

- ای کاش تا ابد برای من بمونی

- مغزم به حرفای عاشقانه‌ت عادت کرده اما قلبم... هربار که یک واژه از دهانت میاد بیرون، محکم خودشو به سینه‌م میکوبه

- پس باید اینطوری بخشی از حسی که هربار با دیدنت دارم رو درک کنی

- آه چان.. اگه بخوایم ادامه بدیم کارمون به تخت کشیده می‌شه، بیا بریم

هیونجین گفت و همینطور که دستش رو توی هوا تکون میداد، به سمت در رفت و چان خندید.

- و من این مورد رو ترجیح می‌دم

هیونجین چیزی نگفت و فقط دستش رو گرفت. باهم از خونه خارج شدن و بعد از کرایه‌ی کالسکه، به سمت مسیری رفتن که هرچی بهش نزدیکتر می‌شدن، باعث کنجکاوی بیشتر چان می‌شد..

ساختمون های کوچیک و بزرگ سئول، حالا جاشون رو به گل‌ها و سبزه زار های تابستونی دادن.. خارج شهر بودن و هردو از فضای قشنگ اطراف لذت میبردن، اما چان چیز قشنگتری برای خیره شدن داشت... پس نگاهش رو از مناظر گرفت و به معشوقش داد.

- داریم کجا میریم؟
- تا می‌رسیم اونجا، چیزی نپرس.. وقتی رسیدیم خودت می‌فهمی

پسر بزرگتر فقط سکوت کرد‌. به هیونجین اعتماد داشت پس تا رسیدن به مقصد، بدون هیچ حرفی به تماشای هیونجین و سبزه زارهای اطرافش نشست.

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now