[11]

293 108 34
                                    

آهنگ این پارت "Love me like that" از "Sam Kim"

بارون به شدت داشت به صورت چانگبین برخورد میکرد و مرد هیکلی به خودش بخاطر برنداشتن کتش لعنت میفرستاد. از این حجم از بارون خسته شده بود و داشت آرزو میکرد یه روز برگرده کره... هرچند اونجا هم دست کمی از استرالیا نداشت!

همونطور که تند تند به سمت بار قدم برمیداشت، صدای ضعیف گربه‌ای به گوشش خورد باعث شد سرش رو به اطراف بچرخونه.

درست چند قدم کنار تر، گوشه‌ی دیوار، بچه گربه‌ی سفید کوچولویی زیر بارون درحالی که کاملا خیس شده بود و میلرزید، نشسته بود.

چانگبین به جسم کج شده‌ی گربه کوچولو نگاه کرد و متوجه شد که انقدر کوچیکه که نمیتونه راه بره. اون گربه انقدر کوچیک بود که هنوز پنجه‌ها و نوک بینیش صورتی بودن و مشخص بود خیلی وقت از بدنیا اومدنش نمیگذشت و حالا اینطوری زیر بارون گیر کرده بود!

به سرعت به سمتش خیز برداشت و با آرومی اون رو توی دستاش گرفت. کل جسم اون گربه‌ی بیچاره اندازه‌ی کف دستش بود.

گربه رو توی آغوشش گرفت و نچی کرد. باید هرچه زودتر بدنش رو‌ گرم میکرد وگرنه شاید اون‌گربه‌ی کوچولو میمرد!

- آخه زیر این بارون چجوری گرمت کنم؟ خودمم خیس خیسم!

زیر لب گفت و از جا بلند شد. با بازوهاش کاملا روی گربه‌ی توی آغوشش رو پوشوند تا بارون بیشتر از این بهش برخورد نکنه. کم و بیش صدای ناله‌های ضعیفش رو میشنید و خدا خدا میکرد حالا که داره نجاتش میده، نمیره!

به سمت بار پا تند کرد و به محض رسیدنش، سلام کوتاهی داد و جلوی شومینه نشست.

فرانک و هری متعجب به سمت مرد اومدن و نگاهش کردن. چانگبین جوری جلوی شومینه چنبره زده بود انگار از وسط کولاک برف بیرون اومده.

- چیکار میکنی؟!

هری پرسید و چانگبین، با دراوردن بچه گربه از لای بازوهاش جوابش رو داد. خوشبختانه بچه گربه هنوز نفس میکشید و کمی گرم‌تر شده بود.

- زندست؟
- آره

چانگبین جواب فرانک رو داد و کمی به شومینه نزدیک تر شد. دنبال یه چیزی میگشت تا گربه رو داخلش بذاره که با دیدن جعبه‌ی کوچیک و خالی یکی از بطری‌های‌ گرون قیمتشون توی دست هری که جلوش گرفت، تشکری کرد و جعبه رو جلوی شومینه گذاشت.

- بذار برم یه چیز نرم‌هم بیارم

فرانک گفت و به سرعت به انبار پشتی بار رفت. کمی گشت و چند تا تکه پارچه‌ی نسبتا تمیز پیدا کرد و آورد. اون‌ها رو کف جعبه چید و چانگبین، جسم گربه رو روش گذاشت و نگاهش کرد.

به شکم کوچولو و سفیدش نگاه کرد که تند تند بالا و پایین میرفت و به مرور، سرعتش کمتر شد و فهمید که احتمالا گربه کوچولو دیگه سردش نیست و خوابیده.

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now