[3]

410 127 77
                                    

آهنگ این پارت "The night we met" از "Lord huron"

چندین روز از کار کردنش توی بار و زندگی جدیدش توی ملبورن میگذشت. چانگبین تونسته بود به خوبی با زندگی جدیدش خو بگیره و از این بابت راضی بود.

به لطف اولیور، اکثر مغازه‌ها و مکان‌هایی که احتمالا لازمش میشد رو یاد گرفته بود. اوقات بیکاریش هم به مطالعه‌ی واژه‌ نامه‌ی کره‌ای به انگلیسی‌ای که خریده بود میپرداخت و کم و بیش، توش پیشرفت کرده بود.

با یکی از همسایه‌هاش کمی صحبت کرده بود و دست بر قضا، اون هم یه پیرمرد سالخورده بود که طبق گفته‌ی اولیور، همسرش سال‌ها پیش از دنیا رفته بود.

بعد از ورود چانگبین به بارِ اولیور و سرویس‌های فوق العاده‌ای که به مشتری‌ها میداد، تعداد مشتری‌های بار روز به روز درحال افزایش بود و اولیور حتی مجبور شده بود علاوه بر گارسونی که قبلا داشت، یه شاگرد دیگه هم برای چانگبین استخدام کنه تا حداقل مرد مجبور نباشه هم نوشیدنی درست کنه و هم لیوان‌ها رو بشوره.

تقریبا نزدیکای غروب بود اما با این حال، خورشید با بی رحمی به زمین میتابید و چانگبین داشت با خودش فکر میکرد که هنوز پاییزه و استرالیا چطور انقدر گرمه؛ احتمالا تابستون قراره تبدیل به گوشت کبابی بشه!

آهی کشید و آخرین بطری رو توی قفسه گذاشت، کمرش رو راست کرد و به شاگردش اشاره کرد که باقی لیوان ها رو سر جاشون بذاره. خودش هم جلیقه‌ش رو دراورد و روی یکی از صندلی‌های خالی نشست تا استراحتی بکنه.

ساعت‌ها سر پا ایستاده و حسابی خسته‌ شده بود. درسته که پول خوبی از کارش در میاورد، اما به همون اندازه‌هم داشت زحمت میکشید و همین، تقریبا کل انرژیش رو گرفته بود.

هیچ هم صحبتی هم نداشت. توی کره‌ هم اونقدر با کسی صحبت نمیکرد اما حداقل چان بود و انقدر براش مسخره بازی در میاورد که اینجوری احساس تنهایی نکنه... یا باید یه دوست هم زبون پیدا میکرد -که بعید میدونست پیدا کنه- و یا هرچه سریعتر به انگلیسی مسلط میشد.

پارچه‌ی سفیدی که به زیبایی گلدوزی شده بود رو روی چشم‌هاش انداخت تا کمی بهشون استراحت بده. اون پارچه هنوز به خوبی بوی عطر مادرش رو میداد و همین دل مرد کره‌ای رو برای خونه‌ش تنگ میکرد.

همین که خواست چرتی بزنه، صدای خوش و بش چند جوون به گوشش خورد و پارچه رو از روی صورتش برداشت.
همون اکیپ همیشگی با همون تعداد، جلوی پیشخوان نشسته بودن و بلند بلند میخندیدن.

حقیقتا چانگبین اصلا از اون گروه خوشش نمیومد. دست و پا شکسته و به لطف شاگردش فهمیده بود که هردفعه اونا به بار میان، چانگبین رو بخاطر نژادش و چهره‌ش مسخره میکنن و میخندن.

هرچند برای کسی مثل چانگبین، نه تنها حرفای اون‌ها بلکه خودشون‌هم اهمیت خاصی نداشتن؛ اونها صرفا چند تا بچه بودن که میخواستن اینطوری خودشون رو باحال و خفن نشون بدن.

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt