آهنگ این پارت "Until i found you" از "Stephen Sanchez"
[28 مارچ 1925]
- ماریلا! ماریلا بیا با بابایی غذا درست کن ببریم پیش عمو چانگبین و عمو فلیکس باشه؟ ماریلا کجایی؟
چان همونطور که توی خونه راه میرفت و داد میزد، گفت و وقتی ماریلا کوچولوش رو با اون موهای خرگوشی درحالی که داشت با عروسکهاش بازی میکرد، دید، با لبخند به سمتش رفت. کنارش، روی زمین نشست و با لحن کودکانهای گفت:
- ماریلای شیرین من داره چیکار میکنه؟
- دارم با خانم بالالا بازی میکنمخانم بالالا اسم عروسکش که فلیکس براش درستش کرده بود و تقریبا میشد گفت، مورد علاقه ترین عروسکش به شمار میرفت.
- خب... ماریلا خانم و خانم بالالا میتونن بیان به بابایی کمک کنن تا برای عمو چانگبینی پای گوشت درست کنیم؟ آپا هیونجینی هم منتظرمونه ها
ماریلا با شنیدن این حرف، با خوشحالی سرش رو بالا آورد و با اون چشمهای اقیانوسیش به پدرش خیره شد. دستهاش رو با خوشحالی بالا برد و لب زد:
- آخجون! آشپزی! آشپزی!
چان با خنده، دختر رو روی یه بازوش بلند کرد، از پذیرایی بیرون اومد و به سمت آشپزخونه رفت. جایی که هیونجین بین کلی مواد غذایی، منتظر همسر و دخترش ایستاده بود تا بیان و باهم پای گوشت درست کنن.
چان، ماریلا رو روی میز آشپزخونه گذاشت و پیشبند صورتی و سفید رنگش رو براش آورد. ماریلا عاشق آشپزی کردن بود و وسایل مخصوص خودش، که شامل یه کلاه و پیشبند آشپزی و چند تا ملاقه و کارد و چنگال کوچیک هم میشد رو داشت.
هیونجین پیراهن طرح گل آفتابگردون ماریلا رو روی پاش مرتب کرد و پیشبند رو براش بست. موهای خرگوشیش رو باز کرد و کلاه رو روی سرش گذاشت. چان هم موهای دختر رو ساده پشت سرش بست چون میدونست بعد این آشپزی، دخترک یه دور حمام کامل لازم میشه...
- خب کی میخواد خمیر رو درست کنه؟
هیونجین داد زد و ماریلا دستش رو بالا برد.
- من! من! من!
- هی ماریلا! میخوای بابایی تنهایی گوشتها رو درست کنه؟ماریلا به پدرش نگاه کرد و قلب کوچیکش بین دو راهی موند. هیونجین که مستاصل بودن دخترش رو دید، نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
- خب بیاین اینکارو کنیم. اول خمیر رو درست کنیم و بعد گوشت رو. چطوره؟
این بار ماریلا با خوشحالی قبول کرد و روی میز چهار دست و پا راه رفت تا به کاسهی بزرگ اصلی رسید. اون رو بین پاهاش گذاشت و گفت:
- بابایی بیا
با دستاش چان رو به سمت خودش کشوند و چان هم کنارش ایستاد. به دستور ماریلا، اول نمک ریختن. هرچند که چان هرچقدر سعی کرد جلوی دختر رو از ریختن اون حجم زیاد نمک بگیره، نتونست. ماریلا با خنده و بازیگوشی، نمک ها رو کف کاسه ریخت و بعد اون، آرد رو اضافه کرد. چیزی که بخش مورد علاقهش بود.. ماریلا واقعا آرد رو دوست داشت!
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...