[93]

181 69 12
                                    

اون روزشون خیلی خوب بود. اون ها خندیدن. حرف زدن. ماریلا هم همراه با اونها خندید اما درست توی راه برگشت، وقتی ماشین آقای اولیور روی چند سنگ تیز رفت و پنچر شد، همه‌شون متوجه وخامت اوضاعشون شدن.

حال همه تقریبا خراب شده بود. فلیکس از همه بیشتر ترسیده و نگران بود. هوا داشت کم کم رو به تاریکی میرفت و میشد صدای زوزه‌ی حیوانات وحشی رو به راحتی شنید.

چانگبین داشت چرخ رو بررسی میکرد. چان بالای سرش ایستاده بود و باهاش حرف میزد و هیونجین هم داخل ماشین نسسته بود و با نگرانی به بیرون نگاه میکرد.‌ ماریلا هم روی صندلی ماشین دراز کشیده و خواب بود.

چانگبین به رد سوراخ شدگی چرخ خیره شده بود. ترسیده و عصبانی بود. از دست خودش... اولیور حتما خیلی ناراحت و عصبانی میشد.

- این درست میشه ها. منتها باید ببریمش پیش کسی که بلده. تا شهر چقدر مونده؟

چانگبین از جا بلند شد و به انتهای مسیر نگاه کرد. چیزی تا شهر فاصله نداشتن منتها پنچر گیری ای که لازم داشتن حدود ۴ کیلومتر ازشون فاصله داشت.

- چهار کیلومتر تا پنچر گیریه. باید بجنبیم حداقل به شهر برسیم اینجا موندن خطرناکه

- چهار کیلومتر؟ تو فکر کن دو کیلومترشم پیاده بریم. ماشین رو که نمیتونیم همینجا بندازیم و بریم. وسایلش رو میدزدن

- مشکلم همینه هیونگ. بنظرت میتونیم تا دو کیلومتر هُلش بدیم؟

- خب چه کاریه. این که بالاخره پنچر شده و باید عوض بشه. دوکیلومتر رو آروم آروم رانندگی کن. اصلا تا نزدیکی پنچر گیری که رسیدیم، رانندگی کن

- میترسم خراب تر از اینی که هست بشه

چان دستی به موهاش کشید و لب زد:

- گمون نکنم. فقط چرخش مشکله دیگه. سوار شو زود باش نمیخوام دم غروبی خوراک گرگ‌ها بشم

چانگبین بی حرف، پشت فرمون برگشت و در جواب سوال فلیکس که پرسید "حالا قراره چیکار کنیم؟" گفت:

- میریم شهر. مشکلی نیست

چان هم برای هیونجین توضیح داد چیشده و پسر به سرعت گفت:

- خب پس چرا معطلین؟ زود باشین الان شب میشه!

بالاخره ماشین رو روشن کرد و اون جسم آهنی با صدای بدی راه افتاد. بیش از حد تکون میخورد و تقریبا باعث شد حال فلیکس هم بد بشه ولی با همه این‌ها، وقتی شب شد و اون‌ها به شهر رسیدن، باعث شد خداروشکر کنن که این تصمیم رو گرفتن. موندن توی شب اون‌هم توی جنگل اونقدری خطرناک بود که به تکون های شدید ماشین ترجیحش بدن.

وقتی جلوی ورودی شهر رسید، مستیم به سمت اولین تعمیراتی سر راهشون رفتن. مرد ناشناسی بود. پوست سرخ و پر از جوش و آکنه ای داشت ولی لبخند های قشنگی میزد. میشد گفت در اوایل 40 سالگیه و خیلی وقته اونجا کار میکنه.

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now