دست کوچیک وونهی توی دست بزرگش بود و از اسکله پایین اومد. گرمای شدیدی که درست برعکس سرمای زمستانی کره بود، توی صورتش خورد و همونطور که انتظار داشت، وونهی خیلی زود مغز کنجکاوش رو به کار انداخت.
- بابا اینجا چرا انقدر گرمه؟ تابستونه؟ مگه زمستون یهو تابستون میشه؟
سونگمین لبخندی زد و رو به روی دخترکش روی زمین نشست. چتریهای توی صورتش رو مرتب کرد و موهای بافته شدهش رو روی شونههاش انداخت. کیف قهوهای رنگی که حاوی اسباب بازی ها و دفتر نقاشیش بود رو روی شونهش مرتب کرد و گفت:
- اینجا تابستونه ولی توی کره هنوز زمستونه. بخاطر اینکه استرالیا خیلی از کره دوره اینجوریه
وونهی توی خیالاتش، برفهای کره رو خیلی دورتر از استرالیا میدید و فکر میکرد واقعا اون برفها و ابرها نمیتونن به استرالیا برسن برای همین اینجا تابستونه.
سونگمین بلند شد و ساکش رو توی دستهاش جا به جا کرد. دکمهی اول پیرهن سفیدش رو باز کرد و آستینهاش رو تا آرنج بالا داد. کلاهش که کمی لبه داشت و مدل انگلیسی ها بود رو از سرش دراورد و دستی به لای موهای پرپشت قهوهای رنگش کشید.
دست وونهی رو دوباره گرفت و راه افتاد. از روی نقشهی شهر میتونست تا حدی مسیر رو پیدا کنه و انگلیسیش هم اونقدری خوب بود که بتونه با سوال کردن راهش رو پیدا کنه.
اونطور که از خانوادهی چانگبین شنیده بود، چانگبین توی شهر معروف شده بود و حداقل تعداد کثیری باید میشناختنش. از طرفی آدرسش روی نقشه حداقل سرراست بود. اگه کوچه رو درست پیدا میکرد، فقط کافی بود دنبال پلاک ۲۲ بگرده...
راه افتاد و وونهی هم با نگاههای پرسشگرش به مردمی که براش جدید بودن، پشت سرش حرکت کرد. سونگمین از هوای گرم استرالیا لذت میبرد. اون واقعا از سرما متنفر بود و گرما رو به سرما ترجیح میداد.
قصدش از اومدن به استرالیا تنها بخاطر معامله با کارخانهی یکی از ماشین آلات صنعتی چاپ نبود، بلکه اوضاع کره بخاطر ورود ژاپنی ها و استعمارشون، بهم ریخته بود.
اینطور نبود که سونگمین از جنگ فرار کرده باشه تا به جبهه نره، بلکه به این فکر میکرد اگر در جبههی جنگ کشته بشه و وونهی تنها بمونه، کسی نیست ازش مراقبت کنه و ممکنه هزاران بلا سرش بیاد.
بلاهایی که ژاپنی بر سر دختران کرهای می آوردن انقدر وحشتناک بودن که سونگمین بدون درنگ، دست وونهی رو گرفته بود و با خودش آورده بود به استرالیا. یک تا دو هفته قرار بود اونجا بمونن و طبق نامهای که گرفته بودن، چانگبین به خوبی ازشون استقبال کرده بود.
از چانگبین و فلیکس خوشش میومد. چانگبین با اینکه کم حرف بود، اما خودش رو نمیگرفت و فرد صمیمی ای بنظر میومد. فلیکس هم که بهقول وونهی، مصداق بارز یک فرشته بود. وونهی تمام طول راه چشم به راه دیدن فلیکس بود و از پدرش هزاران کلمهی انگلیسی رو پرسید و سونگمین با حوصله، جواب تک تکشون رو داد. هرچند شک داشت که وونهی حتی یکیشون رو بخاطر داشته باشه.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...