[78]

210 79 37
                                    

دست کوچیک وونهی توی دست‌ بزرگش بود و از اسکله پایین اومد. گرمای شدیدی که درست برعکس سرمای زمستانی کره بود، توی صورتش خورد و همونطور که انتظار داشت، وونهی خیلی زود مغز کنجکاوش رو به کار انداخت.

- بابا اینجا چرا انقدر گرمه؟ تابستونه؟ مگه زمستون یهو تابستون میشه؟

سونگمین لبخندی زد و رو به روی دخترکش روی زمین نشست. چتری‌های توی صورتش رو مرتب کرد و موهای بافته شده‌ش رو روی شونه‌هاش انداخت. کیف قهوه‌ای رنگی که حاوی اسباب بازی ها و دفتر نقاشیش بود رو روی شونه‌ش مرتب کرد و گفت:

- اینجا تابستونه ولی توی کره هنوز زمستونه. بخاطر اینکه استرالیا خیلی از کره دوره اینجوریه

وونهی توی خیالاتش، برف‌های ‌کره رو خیلی دورتر از استرالیا میدید و فکر میکرد واقعا اون برف‌ها و ابرها نمیتونن به استرالیا برسن برای همین اینجا تابستونه.

سونگمین بلند شد و ساکش رو توی دست‌هاش جا به جا کرد. دکمه‌ی اول پیرهن سفیدش رو باز کرد و آستین‌هاش رو تا آرنج بالا داد. کلاهش که کمی لبه داشت و مدل انگلیسی ها بود رو از سرش دراورد و دستی به لای موهای پرپشت قهوه‌ای رنگش کشید.

دست وونهی رو دوباره گرفت و راه افتاد. از روی نقشه‌ی شهر میتونست تا حدی مسیر رو پیدا کنه و انگلیسیش هم اونقدری خوب بود که بتونه با سوال کردن راهش رو پیدا کنه.

اونطور که از خانواده‌ی چانگبین شنیده بود، چانگبین توی شهر معروف شده بود و حداقل تعداد کثیری باید میشناختنش. از طرفی آدرسش روی نقشه حداقل سرراست بود. اگه کوچه رو درست پیدا میکرد، فقط کافی بود دنبال پلاک ۲۲ بگرده...

راه افتاد و وونهی هم با نگاه‌های پرسشگرش به مردمی که براش جدید بودن، پشت سرش حرکت کرد. سونگمین از هوای گرم استرالیا لذت میبرد. اون واقعا از سرما متنفر بود و گرما رو به سرما ترجیح میداد.

قصدش از اومدن به استرالیا تنها بخاطر معامله با کارخانه‌ی یکی از ماشین آلات صنعتی چاپ نبود، بلکه اوضاع کره بخاطر ورود ژاپنی ها و استعمارشون، بهم ریخته بود.

اینطور نبود که سونگمین از جنگ فرار کرده باشه تا به جبهه نره، بلکه به این فکر میکرد اگر در جبهه‌ی‌ جنگ کشته بشه و وونهی تنها بمونه، کسی نیست ازش مراقبت کنه و ممکنه هزاران بلا سرش بیاد.

بلاهایی که ژاپنی بر سر دختران کره‌ای می آوردن انقدر وحشتناک بودن که سونگمین بدون درنگ، دست وونهی رو گرفته بود و با خودش آورده بود به استرالیا. یک تا دو هفته قرار بود اونجا بمونن و طبق نامه‌ای که گرفته بودن، چانگبین به خوبی ازشون استقبال کرده بود.

از چانگبین و فلیکس خوشش میومد. چانگبین با اینکه کم حرف بود، اما خودش رو نمیگرفت و فرد صمیمی ای بنظر میومد. فلیکس هم که به‌قول وونهی، مصداق بارز یک فرشته بود. وونهی تمام طول راه چشم به راه دیدن فلیکس بود و از پدرش هزاران کلمه‌ی انگلیسی رو پرسید و سونگمین با حوصله، جواب تک تکشون رو داد. هرچند شک داشت که وونهی حتی یکی‌شون رو بخاطر داشته باشه.

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now