آهنگ این پارت "Disquieted" از "Dave thomas junior"
بعد پیدا کردن یک دایهی بومی، یکی از مشکلاتشون حل شده بود. شب اول، ماریلا بدون هیچ دردسر گریهای به خواب رفت و هیونجین فقط یکبار پوشکش رو شست و عوض کرد.
روز دوم، بعد مراسم کوچیک خاکسپاری ماری، هیونجین، ماریلا رو به خونه برد و اون روز کاملا از سرکارش مرخصی گرفت. چان هم همینطور و دو نفری، داشتن با بچهای که گریه میکرد و دستهای کوچیکش رو به هوا میبرد، سر میکردن.
درواقع برای چان، حتی گریههاش هم شیرین بود. اون دختر کوچولوی چشم آبی با اون صورت گرد و صورتی رنگش، انقدر برای چان و قلب دختر دوستش، دوست داشتنی بود که برای در آغوش کشیدنش مدام با هیونجین بحث میکرد.
چون به همون نسبت، هیونجین هم به اون بچه دلبسته بود. انقدر رنگ براق چشمهاش رو دوست داشت که از نگاه کردن بهش سیر نمیشد. مدام بوی شیرین نوزادشون رو به ریه میکشید و به این طرف و اون طرف میدوید تا راحتیِ کوچولوی تازه رسیدشون رو فراهم کنه.
حواسش بود نور شدید استرالیا کوچولوشون رو اذیت نکنه. پشه بند کوچیکی رو با کمک فلیکس، از قبل دوخته بود و بالای سر گهوارهای که با چان، باهم خریده بودنش، نصب کرده بود تا از حشرههای مزاحم در امان باشه.
چان یک آهنگ آروم و ملایم با ریتم شاد که توسط پیانو نواخته میشد هم، به هیونجین یاد داده بود تا مواقعی که لازم بود، بنوازه و شاید این برای بچه هم خوب باشه.
در کل، تمام فکر هیونجین روی "ماریلا" بود. چان هم همینطور!
اون مرد، دایهی تمام وقت گرفته بود تا پنج وعده در روز به اون خونه سر بزنه. تا چشم هیونجین رو دور میدید، به کیوت ترین شکل ممکنش درمیومد و انقدر اداهای کودکانه برای بچهای که هیچی از دنیای اطرافش نمیفهمید، در میاورد که آخر گریهی ماریلا هم در میومد و باعث میشد چان به سرعت، کودکش رو در آغوش بگیره و با بوسیدن پیشونیش، ازش معذرت خواهی بکنه.
و هیونجین عاشق دیدن این لحظات بود. چان انقدر اون دخترک کوچولو رو دوست داشت که باعث میشد هیونجین هم ناخوداگاه احساساتی بشه.
ماریلا بچهی آرومی بود. اصولا گریه نمیکرد و همین باعث میشد چان کمی بترسه. طبقچیزهایی که دیده بود، بچهها توی این سن خیلی گریه میکردن و اینکه ماریلا کل روز خوابه، براش یکم ترسناک بود.
برای همین هم بعد از ظهر، دکتر رو خبر کرد تا دخترکش رو معاینه کنه. البته برای بیرون درز نکردن شایعات، هیونجین اون لحظهای که دکتر اونجا بود، توی یکی از اتاقها قایم شده بود و به صدای دکتر گوش میکرد.
- حالش خوبه. برای چی نگرانین؟
- اوه خب... اون خیلی کم گریه میکنه. میترسیدم مشکلی داشته باشه. آخه مادرش موقع بارداریش ریههاش عفونت کرده بود...
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...