قدمهاش تند و سریع بود. جوری گام برمیداشت و محکم پا میکوبید که انگار هیچی از اطرافش متوجه نمیشه. مشتهاش گره خورده بود و اخمهاش توی هم. با عصبانیت، لب پایینش رو به دندون گرفته بود و چشمهاش شعله ور بودن.
چانگبین انقدر خشمگین بود که حتی نمیتونست درست ببینه اطرافش چخبره. مردم چیکار میکنن. چه کسایی اونجان... چخبره... هیچی نمیفهمید. فقط دنبال ساموئل میگشت و توی ذهنش نقشه میکشید تا چجوری حالش رو جا بیاره!
تاوان کاری که باید پس میداد خیلی زیاد بود. اون همه سال زجری که به فلیکس داده بود به علاوهی کارهای اخیرش... فلیکس تمام شب درد کشیده بود. شمع زندگیِ چانگبین با هربار درد کشیدن طلوع صبحگاهش بیشتر آب میشد و مرد تنها با بغض و دعا به چیزهایی که اعتقادی بهشون نداشت، صبح رو دیده بود.
حالا فلیکس به زور چند قاشق سوپ خورده و به خواب رفته بود. و چانگبین که بیشتر از اون نمیتونست طاقت بیاره، توی راه خونهی ساموئل بود. درواقع ساموئل پیش خانوادهش زندگی میکرد اما چانگبین قصد داشت کنار خونه بایسته تا وقتی اون پسر رو گیر بیاره و اونوقت... خودش حسابش رو میرسید!
تنها رفته بود. احتمال این رو میداد که ساموئل با اون چندتا نوچهی همیشگیش باشه ولی براش اهمیت نداشت. چانگبین اون لحظه انقدر به مرز دیوانگی رسیده بود که میتونست تنهایی از پس چند نفر بر بیاد...
وارد خیابون اصلی شد و از سه کوچه عبور کرد. توی کوچهی بزرگ مخصوص ثروتمندان پیچید و واردش شد. سه خونه رو که رد کرد، با دیدن چان که از یکی از خونهها بهمراه ویالونش بیرون میومد، تعجب کرد ولی خیلی زود خشم دوباره جاش رو به تمام عواطفش داد.
چان با دیدن چانگبین، در فلزی حیاط وسیع اون خونه رو بست و به سمت دوستش اومد. ساک چوبی ویالونش رو به دست راستش داد و جلوی چانگبین ایستاد.
- هی مرد چطوری؟ اینجا چیکار میکنی؟
- کار دارم... تو چی؟
- من به پسر این خانواده آموزش ویالون میدم. قبلاً بهت گفتمو به خونهای که ازش بیرون اومده بود اشاره کرد. چانگبین بی اهمیت فقط سری تکون داد و سرش رو پایین انداخت تا رد شه که چان پرسید:
- حالت خوبه؟
- چطور؟چان مشکوک نگاهش کرد. دستهاش مشت شده بودن. مردمک چشمهاش میلرزید. گوشهاش سرخ شده بودن و مدام و پشت سر هم نفسهای کلافه میکشید... چانگبین شدیداً عصبانی بود!
- انگار... خیلی ناراحتی. چیزی شده؟
- نه
- راستش رو بگو. من میتونم تشخیص بدم زود باشچانگبین کلافه نفسش رو بیرون داد. چان قطع به یقین نمیذاشت آسوده به کارش برسه پس سر بسته گفت:
- میرم حق یکی رو بذارم کف دستش
و وقتی خواست بره، چان محکم دستش رو گرفت و به عقب کشیدش. با چهرهای که تعجب توش فریاد میزد، به مرد خیره شد.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...