[11 آگوست 1920]
میتونست در جنب و جوش بودن اعضای خانوادهی سئو رو به وضوح ببینه. مثال بزرگش چانمینی بود که صبح زود با دسته گل بزرگی وارد خونه شده بود و به محض دیدن چانگبین سر میز صبحانه، دسته گل رو پشتش قایم کرد؛ اما چانگبین بهش گفت که اون رو دیده و تهش اضافه کرد که فقط یه احمق میتونه انقدر مسخره سورپرایز تولد رو آماده کنه.
خب فلیکس درواقع انتظار نداشت که چانگبین تولد خودش رو یادش رفته باشه... مخصوصا وقتی که میدید خانوادهش چقدر برای اون تولد درحال تدارک دیدن هستن!
مادرش و خود فلیکس از صبح، درحال شیرینی و کلوچه درست کردن بودن و فلیکس بعد چشیدن هر مدل شیرینی دستپخت مادر چانگبین، متعجب تر از قبل میشد. اون زن و دستپخت بی نظیرش حرف نداشت!
از سمتی، چانمینی که ادعاش شده بود آشپزی بلد نیست، به فکر تدارکات مراسم کوچیکشون بود. دسته گل ها رو آماده میکرد و البته بیشتر وقتش رو صرف درست کردن چهرهی خودش گذاشت.
سر آخر هم، چان و هیونجین به دعوت خود چانگبین دم دمای ظهر پیداشون شد و بعد اونها، آقای سئو اومد. وقتی که همه تدارکات آماده شد، فلیکس دست چانگبینی که به قول خواهرش داشت ناز میکرد رو کشید و پشت میز چوبی کوتاه نشوند. وقتی مطمئن شد اون مرد هیکلی بالاخره سرجاش میشینه و فرار نمیکنه، با لبخند به سمت هیونجین رفت و گفت:
- مـ..میشه ازشون بپرسی و..وونهی و پدرش رو د..دعوت میکنن یا نه؟
هیونجین لبخندی زد و به سمت مادر چانگبین رفت. حرف فلیکس رو بهشون زد و زن خیلی زود سرش رو تکون داد.
- چرا چرا! من غذا برای 11 نفر درست کردم. چهارتا خودمون. سه تا دوستای چانگبین و چهارتا هم برای آقای چوی و کیم. چانمین!!!
با فریادی، دختر رو صدا زد و چانمین بالاخره مجبور شد از آینهی توی اتاقش دل بکنه و بهسمت مادرش بیاد اونهم درحالی که هنوز نتونسته بود گوشوارهش رو توی گوشش بندازه.
- مامان اینو بنداز توی گوشم
- بیا اینجادختر از سمت راست کنار مادرش ایستاد و وقتی گوشوارهش توی جای درستش قرار گرفت، مادرش لب زد
- برو به آقای کیم و چوی بگو بیان. بدو که دیر نشه
- چرا من؟ خب چانگبین بره!
- نونا امروز تولد منه! من نباید کاری کنم
- بجای این حرفا فقط بگو من یه تنبلم که زورم میاد تا خونه های اونا برمچان و هیونجین بلند بلند به قیافهی خنثی چانگبین خندیدن و فلیکس با اینکه نمیدونست چه بحثی بینشون رخ داده، بخاطر خندهی اونها خندید. چانمین خیلی زود، به سمت خونه های اون دو خانواده رفت و برگشت.
طولی نکشید که آقای چوی و همسرش وارد خونه شدن و گوشه ای کنار آقای سئو نشستن. خانم چوی هم مشغول صحبت با مادر چانگبین شد و دقایقی بعد، سونگمین درحالی که توسط دخترکش کشید میشد، پا به خونه گذاشت و تعظیمی کرد.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...