مهمانی شروع شده بود. مردها و زنها هر گوشه باهم درحال صحبت کردن بودن و صدای خنده فضا رو پر کرده بود.
لباسهای مجللی که به تن داشتن به فلیکس فهموند که اون مهمانی مختص بزرگانه. مخصوصا وقتی که سرهنگ و خانوادهش، مسئول جوان سولهی اصلی گندم و نامزدش و همچنین، شارلوتی که حالا با ملوان کشتی باربری اصلی ملبورن ازدواج کرده بود رو دید، کاملا به این نتیجه پی برد که جاش اصلا اونجا نبوده و برای همین کمی احساس معذبی میکرد.
و چانگبین هم سرش کامل به کار خودش مشغول بود. درواقع انقدر تند تند سفارشات رو آماده میکرد که فلیکس هر لحظه استرس داشت که مرد لیوانی رو بندازه و بشکنه اما چانگبین ماهرتر از این حرفها بود.
انقدر توی کارش مهارت داشت که دقایقی بعد شروع مهمانی، سفارشهای مهمانان، کانتر رو منفجر کرد و چانگبین حتی از همون اول هم وقت نداشت یک کلمه با پسرکش حرف بزنه.
از درست کردن سیدر به پالوما و رایکیلا میرفت و از اون، به درست کردن آبجوی مخصوص خودش میشتافت چون یکی از اون آبجوها رو برای یه مهمان سرو کرده بود و اون مهمان، تعریفش رو برای بقیه هم کرده بود...
درکل، مهمانی جمع بزرگهای شهر بود. سر چانگبین بیش از حد شلوغ بود و فلیکسی که اونجا هیچ دوست و کاری نداشت، به شدت حوصلهش سر رفته بود.
حتی چان هم سرش به کار خودش بود. اکثرا ویالون مینواخت و وقتی یه موسیقی تموم میشد، سراغ بعدی میرفت. در این بین یه تک نوازی با پیانوهم داشت و کلی تشویق از سمت مردم دریافت کرد..
فلیکس از بابت محبوب شدن چان خوشحال بود چون هرچقدر کارش توی مهمونی بهتر میبود، پول بیشتری هم میگرفت و این یعنی یک قدم به آزادی هیونجین نزدیک تر میشدن.
کمی خسته شده بود. سرش رو روی کانتر گذاشت و گوشهای توی خلوت خودش توی افکارش فرو رفت تا اینکه، عطر شیرین زنانهای رو کنار خودش حس کرد و به سمتش برگشت..
شارلوت بود. با همون لبخند قبلش و صورتی که جای چند چروک خیلی کوچک روش افتاده بود اما هنوز زیبایی خودش رو داشت. با پیراهن زیبای یاسی رنگ و موهای طلایی رنگش که فر خورده و زیر کلاه یاسیش میدرخشیدن. شارلوت زیبا بود و فلیکس افسوس خورد که کنارش فرانسیس رو نمیبینه...
- سلام
زن اول به حرف اومد و فلیکس لبخندی روی لبش نشوند. به سمتش چرخید و یه بازوش رو روی کانتر قرار داد
- سـ..سلام. خیلی و..وقته ندیدمت
با گرمی توی صداش بیان کرد و شارلوت لبخندی زد. بوی الکلی از هم حس نمیکردن پس متوجه شدن جفتشون مثل همیشه از الکل فراریان. حتی با اینکه فلیکس الان معشوق یه بارمن کاربلد محسوب میشد!
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...