آهنگ این پارت "such a great heights" از "iron and wine"
بوسهای که خیلی طول کشید تموم شه... به هیچ وجه از ذهنشون پاک نشد.
نه حتی وقتی که موقع شام، چانگبین مدام فلیکس رو نگاه میکرد و پسر با خجالت سرش رو برمیگردوند تا چشم تو چشم معشوقش نشه...نه حتی وقتی که چانگبین بابت خجالتش سر به سرش گذاشت و فلیکس با غرغرهای کیوتش، صورتش رو لای دستهاش پنهان کرد و چانگبین با عشق، جسم کوچیکش رو در آغوش گرفت و بوسهای روی موهاش زد.
اون شب بهترین شب برای هردو بود. توی آغوش هم تا صبح به آرومی خوابیدن. شاید این بار اولی نبود که توی بغل هم به خواب میرفتن اما این اولین باری بود که میدونستن حسشون نسبت به هم چیه... و این خیلی براشون شیرین بود.
چانگبین... اون مرد کرهای حس میکرد خوشحالترین فرد روی کرهی خاکیه! خوشحال بود. خیلی زیاد... دیگه چی از دنیا میخواست؟
پسرک شیرینش درست بغل دستش به خواب رفته بود. چانگبین دیگه اجازه داشت لبهاش رو ببوسه. صورتش رو ببوسه... اجازه داشت بدون ترس از ایجاد سوء تفاهمی، جسمش رو بغل کنه.
قلب فلیکس حالا مال اون بود! و این چیزی بود که عمیقا چانگبین رو خوشحال میکرد. حتی وقتی چشمهاش رو باز کرد و اولین چیزی که دید، ستارههای روی گونههای پسرک زیباش بودن، از خوشحالی گریه کرد... این اولین باری بود که عاشق میشد و قلبش درحال حاظر از شدت خوشحالی نمیدونست چجوری واکنش بده...
قطرهای اشک از چشمش به روی بالشت زیر سرش سر خورد و لبخندی زد. دستش رو بالا آورد تا گونهی پسر رو نوازش کنه که فلیکس زودتر بیدار شد و با دیدن چشمهای خیس چانگبین، هول زده گفت
- چـ..چیشده. چانگبین؟ حـ..حالت خوبه؟
مرد چشمهاش رو بست و زمزمه کرد
- من دیشب توی رویام بوسیدمت و تا الان حالم خوب نیست
فلیکس لبخندی زد و با شستش رد اشک چانگبین رو پاک کرد. صورتش رو نزدیک تر برد و پیشونیش رو به پیشونی مرد چسبوند.
- ا..اون رویا نـ..نبود... هرچند واسه خـ..خودمم باورش سخته و..ولی...
چانگبین اجازه نداد حرف فلیکس تموم شه و لبهاش رو روی لبهای نرم پسر گذاشت. از دیشب تا الان تشنهی لبهاش شده بود. دیگه لازم نبود مثل قبل از دور حسرت چشیدن طعمشون رو بخوره... حالا میتونست بدون ترس مزهشون کنه! همین مزهی شیرین عسلی...
- همیشه میخواستم مزهشون کنم
- چـ..چی رو؟
- لبهات!فلیکس خندهی ریزی کرد و سرش رو پایین برد. چانگبین دوباره چونهش رو بالا آورد و توی چشمهاش نگاه کرد.
- میدونی طعمشون چیه؟
- چـ..چیه؟
- عسل! مثل تو.فلیکس صورت سرخش رو توی سینهی پهن مرد قایم کرد و چانگبین از لرزش شونههاش فهمید داره میخنده. چانگبین از ذوق جسم کوچولویی که مال خودش بود، اون رو بغل کرد و فشرد.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...