شبشون خیلی قشنگ گذشت. کلوچهها رو همراه همدیگه خوردن و چانگبین مشغول نوشتن نامهی تقریبا بلندش به زبان کرهای شد که فلیکس چیزی ازش نمیفهمید و هرچقدر که به چانگبین میگفت تا بهش بگه چی نوشته، مرد سر به سرش میذاشت و دست به سرش میکرد... چون تقریبا کل نامه درمورد فلیکس توضیح داده بود...
کمی که از نیمه شب گذشت، چانگبین بعد حاصل کردن اطمینان از اینکه فلیکس کاملا حالش خوب شده، به خونهی خودش رفت تا بخوابه... هرچند انگار خوابیدن کنار پسر اون هم توی اون چند ساعت، براش یه عادت شده بود به حدی که خیلی بیشتر از همیشه طول کشید تا بتونه به خواب بره.
فردای اون روز، مرد کرهای نامههاش رو به دفتر پست رسوند و بعد از اون به بار رفت. منتها فلیکس از وقتی بیدار شد تا تقریبا هفت یا هشت ساعت، پشت نقاشیش نشست و اون رو بالاخره تموم کرد.
بعد این که به میلی غذا داد و دستی به سر اون گربه کوچولو کشید، بوم نقاشیش رو برداشت و از خونه بیرون رفت.
از این که بخاطر دعوای اون سری چانگبین با ساموئل و بقیه، کسی دیگه آزارش نمیداد خوشحال بود و با لبخند بزرگی جلوی درب خونهی کوردن ایستاد.
به باغبونی که تند تند مشغول چنگ زدن علفهای خشک و هرز داخل باغ بود، اشارهای کرد و باغبون که فلیکس رو میشناخت، در رو براش باز کرد.
فلیکس وارد محوطهی جلویی خونه شد و جلوی در بزرگ ساختمون ایستاد.
منتظر بود تا طبق معمول، یکی از خدمتکارها ورودش رو به خانم کوردن گزارش بده اما انگار اون روز همه چی خیلی شلوغ شده بود و همه داشتن به سمتی می دویدن.فلیکس بالخره یکی از خدمتکارها رو گیر آورد و گفت
- بـ..بخشید با خانم کـ..کوردن کار دارم
- توی آشپزخونه هستنخدمتکار به سرعت گفت و به سمت نامعلومی دوید. فلیکس شونه ای بالا انداخت و وارد خونه شد. به سمت آشپزخونهی بزرگ خونه رفت و سر راه تونست آماندا، دختر کوچولوی خانوادهی کوردن رو هم ببینه که داشت با عروسکش بازی میکرد.
دختر کوچولو با دیدن فلیکس و تابلوی توی دستش، به سرعت از جاش بلند شد به سمتش رفت
- این مال منه؟
- اوهومفلیکس گفت و بعد گردوندن چشم هاش اطراف خونه ادامه داد
- مـ..مادرت کجاست؟
- اونجابه آشپزخونه اشاره کرد و فلیکس واردش شد و فهمید که دخترک هم پشت سرش راه افتاده. درواقع غوغای اصلی، توی آشپزخونه بود! هرکسی اونجا مشغول یه کاری بود و طولی نکشید که فلیکس با دیدن کیک سه طبقه و خامه های روش، متوجه شد که احتمالا اون شب تولد آماندا بوده و این همه دوندگی هم برای همینه.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...