بعد فروختن چندتا از شیرینی های جدیدی که دستور پختشون رو از مادر چانگبین گرفته بود، به سمت موسسهی آقای سیمون رفت تا هیونجین رو بببینه و باهم به خونه برگردن.
وقتی به موسسه رسید، کمی ایستاد. اجازهی ورود به داخل رو نداشت پس زیر سایهی کالسکهی ایستاده کنار دیوار، نشست و به در ورودی خیره شد. در حینی که منتظر بود، مادر یکی از بچه هایی که احتمالاً شاگرد هیونجین بود رو دید که میخواست وارد موسسه بشه و خیلی زود از جا بلند شد و خودش رو به زن رسوند. زنی با موهای بلوند کوتاه که به زیبایی فر شده بود و پیراهن زرشکی رنگ همراه با ردیف مهره های قرمز خیره کننده روی یقهش، خیلی واضح میگفت از خانواده اشرافه...
- بـ..ببخشید!
توجه زن به پسر جلب شد و پرسشی نگاهش کرد. رژ لب سرخ رنگ قشنگی روی لبش بود و فلیکس بیاد نداشت اون رنگ رو تا بحال دیده باشه. رژ لب هایی که توی کارخونه های آلمان ساخته میشدن، به شدت کمیاب و گرون بودن...
- بله؟
- کـ..کلاسشون کی تموم میشه؟ شـ..شما میدونین خانم؟زن بی حوصله از لکنت پسر ساده پوش مقابلش، ساعت زنجیر دارش رو از جیب پیراهنش دراورد و نگاهش کرد. ساعت طلایی رنگ و زیبایی بود و فلیکس خیلی دلش میخواست که یکی از اونها رو برای چانگبین بخره اما قیمتش با قیمت دو ماه چیزی نخوردنش برابری میکرد!
- حدودا پنج دقیقهی دیگه!
و بدون حرف دیگه ای، به سرعت وارد موسسه شد و به تشکر بلند فلیکس اهمیتی نداد. پسر کک مکی دوباره به جایی که نشسته بود برگشت و سعی کرد ثانیه ها رو توی ذهنش بشماره تا 5 دقیقه تکمیل شه. همزمان نگاهش روی دو گربهی خیابونی بود که بخاطر سرمای محسوس هوا، روی زمین چنبره زده بودن و توی هم گره خورده بودن.
دقایقی بعد، با خارج شدن جمع کثیری از بچه ها، فلیکس از جا بلند شد و منتظر دوست مو بلندش موند. وقتی قامت بلند هیونجین رو پشت بچه ها دید که با خوشرویی و لبخند بزرگی ازشون خداحافظی میکرد و بهشون یاداوری میکرد توی خونه قبل تمرین کردن حتما بدنشون رو گرم کنن، لبخندی زد.
با همون لبخند، به سمت هیونجین رفت و براش دست تکون داد و وقتی توجه هیونجین بهش جلب شد، کمی عقب رفت. پسر بلند قد از لا به لای بچه ها به سمت فلیکس رفت و بهش سلام کرد و جواب هم شنید.
- اینجا چیکار میکنی؟ هوا سرده شاید سرما بخوری
- نـ..نمیخورم. دوتا بولیز تنم کـ..کردم. حوصلهم سر رفته بـ..بود میای بریم یه دوری بـ..بزنیم؟
- چرا که نه!با خوشحالی کنار هم مشغول به قدم زدن شدن و بعد گذر چند دقیقه، فلیکسی که درمورد فرهنگ های کشورهای شرق آسیا کنجکاو شده بود، رو به هیونجین کرد
- کـ..کشور های نزدیک کره چیا هـ..هستن؟
- آم... خب یکی چین و یکی ژاپن!
- ژاپن؟ اوه فـ..فکر کنم قبلا اسمش رو شـ..شنیدم. تا حالا ا..اونجا رفتی؟
- آره
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...