[60]

291 102 63
                                    

بعد فروختن چندتا از شیرینی های جدیدی که دستور پختشون رو از مادر چانگبین گرفته بود، به سمت موسسه‌ی آقای سیمون رفت تا هیونجین رو بببینه و باهم به خونه برگردن.

وقتی به موسسه رسید، کمی ایستاد. اجازه‌ی ورود به داخل رو نداشت پس زیر سایه‌ی کالسکه‌ی ایستاده کنار دیوار، نشست و به در ورودی خیره شد. در حینی که منتظر بود، مادر یکی از بچه هایی که احتمالاً شاگرد هیونجین بود رو دید که میخواست وارد موسسه بشه و خیلی زود از جا بلند شد و خودش رو به زن رسوند. زنی با موهای بلوند کوتاه که به زیبایی فر شده بود و پیراهن زرشکی رنگ همراه با ردیف مهره های قرمز خیره کننده روی یقه‌ش، خیلی واضح میگفت از خانواده اشرافه...

- بـ..ببخشید!

توجه زن به پسر جلب شد و پرسشی نگاهش کرد. رژ لب سرخ رنگ قشنگی روی لبش بود و فلیکس بیاد نداشت اون رنگ رو تا بحال دیده باشه. رژ لب هایی که توی کارخونه های آلمان ساخته میشدن، به شدت کمیاب و گرون بودن...

- بله؟
- کـ..کلاسشون کی تموم میشه؟ شـ..شما میدونین خانم؟

زن بی حوصله از لکنت پسر ساده پوش مقابلش، ساعت زنجیر دارش رو از جیب پیراهنش دراورد و نگاهش کرد. ساعت طلایی رنگ و زیبایی بود و فلیکس خیلی دلش میخواست که یکی از اونها رو برای چانگبین بخره اما قیمتش با قیمت دو ماه چیزی نخوردنش برابری میکرد!

- حدودا پنج دقیقه‌ی دیگه!

و بدون حرف دیگه ای، به سرعت وارد موسسه شد و به تشکر بلند فلیکس اهمیتی نداد. پسر کک مکی دوباره به جایی که نشسته بود برگشت و سعی کرد ثانیه ها رو توی ذهنش بشماره تا 5 دقیقه تکمیل شه. همزمان نگاهش روی دو گربه‌ی خیابونی بود که بخاطر سرمای محسوس هوا، روی زمین چنبره زده بودن و توی هم گره خورده بودن.

دقایقی بعد، با خارج شدن جمع کثیری از بچه ها، فلیکس از جا بلند شد و منتظر دوست مو بلندش موند. وقتی قامت بلند هیونجین رو پشت بچه ها دید که با خوشرویی و لبخند بزرگی ازشون خداحافظی میکرد و بهشون یاداوری میکرد توی خونه قبل تمرین کردن حتما بدنشون رو گرم کنن، لبخندی زد.

با همون لبخند، به سمت هیونجین رفت و براش دست تکون داد و وقتی توجه هیونجین بهش جلب شد، کمی عقب رفت. پسر بلند قد از لا به لای بچه ها به سمت فلیکس رفت و بهش سلام کرد و جواب هم شنید.

- اینجا چیکار میکنی؟ هوا سرده شاید سرما بخوری
- نـ..نمیخورم. دوتا بولیز تنم کـ..کردم. حوصله‌م سر رفته بـ..بود میای بریم یه دوری بـ..بزنیم؟
- چرا که نه!

با خوشحالی کنار هم مشغول به قدم زدن شدن و بعد گذر چند دقیقه، فلیکسی که درمورد فرهنگ های کشورهای شرق آسیا کنجکاو شده بود، رو به هیونجین کرد

- کـ..کشور های نزدیک کره چیا هـ..هستن؟
- آم... خب یکی چین و یکی ژاپن!
- ژاپن؟ اوه فـ..فکر کنم قبلا اسمش رو شـ..شنیدم. تا حالا ا..اونجا رفتی؟
- آره

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now