[92]

184 71 20
                                    

آهنگ این پارت "At my worst" از "$Pink Sweat"
[۱۱ آگوست ۱۹۲۱]

فلیکس به سرعت کیک رو از داخل اجاق دراورد و سینی‌ش رو روی زمین گذاشت. بخاطر نازک بودن دستکش‌ها، دستش زیادی داغ شده بود و حس سوزش رو میتونست سر انگشت‌هاش حس کنه ولی حداقل کیک‌ش سالم بود!

ظرف کیک رو روی میز گذاشت و با لبخند نگاهش کرد. همین که خواست به کارهای دیگه‌ش برسه، در خونه به صدا دراومد و با ترس بهش زل زد. چانگبین نباید خونه میومد و سورپرایزش رو خراب میکرد!

از پنجره، به بیرون در خیره شد. با دیدن هیونجین و ماریلا، نفس راحتی کشید و در رو باز کرد.

- هی فلیکس! سلام!

هیونجین با خوشحالی وارد خونه شد و فلیکس جواب سلامش رو داد. حتی ماریلا کوچولوی چهار ماهه هم دهانش رو باز کرد و با دیدن عمو فلیکسش، خندید.

- هی مـ..ماریلا! سلام! سـ..سلام!

انگشتش رو جلوی ماریلا برد و طبق انتظارش، دخترک خیلی زود اون رو گرفت. هیونجین روی مبل نشست و ماریلا رو کنارش دراز کرد. کلاه سفیدش رو از سرش دراورد و همراه با فلیکس، به موهای کرک مانند روی سرش که سیخ ایستاده بودن، خندید‌‌.

- چه بوی کیکی پیچیده. هنوز خبردار نشده؟
- نـ..نه سعی کردم تا حد امکان مخفی بـ..بمونه ولی فکر کنم بدونه
- خب نباید انتظار داشت که ندونه بهرحال امروز تولدشه. کمک نیاز داری؟

فلیکس سرش رو به نشونه‌ی مخالفت تکون داد و به سمت آشپزخونه برگشت و درحالی که یه بخش حواسش معطوفِ هیونجین و ماریلایی بود که باهمدیگه دالی بازی میکردن، مشغول برش دادن میوه‌ها شد. سه عدد توت فرنگی رو نصف کرد و روی کیک کرم رنگش چید. بعد اون، فندق‌هایی که خودش جمع کرده بود رو شکست و مغزش رو بین توت فرنگی‌ها گذاشت.

از داخل کابینت، سه عدد گردو آورد. اونها رو شکست و هرکدوم که سالم موند رو برای تزئین، وسط کیک گذاشت. باقیش رو هم توی مشتش ریخت و به هیونجین داد چون میدونست اون پسر عاشق مغزیجاته.

- راستی فلیکس، میدونستی معدن استون فرو ریخته؟
-‌ چـ..چی؟!
- معدن‌شون فرو ریخته. شنیدم کلی آدم زیر آوارهاش موندن و آسیب دیدن ولی جز یه نفر، کس دیگه‌ای نمرده
- خـ..خدای من این خیلی وحشتناکه
- حالا اینجاشو گوش کن

سیبی از میز جلوی پاش برداشت و توی دستش چرخوند. گازی زد و همچنان که اون رو میخورد، صحبت کرد:

- پسر صاحب معدن رو که میشناسی دیگه؟ بهش میگن استون کوچیک. این احمق همونی بود که قبل بدنیا اومدن ماریلا، با چان دعوا کرد. سر من...

فلیکس کمی به مغزش فشار آورد تا بتونه اون خاطره رو یاداوری کنه. شبی که هیونجین با لرز وارد خونه‌شون شد و از دعواش با چان گفت. با یادآوریش، بشکنی توی هوا زد و گفت:

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now