[30]

347 113 173
                                    

[۳ جولای ۱۹۲۰]

اون روزهم مثل روزهای دیگه، چانگبین توی بار سرش شلوغ بود و فلیکس هم کنار پیشخوان روی صندلی نشسته بود و به مردش نگاه میکرد.

البته چانگبین حواسش بود که به فلیکس هم برسه. هر از گاهی صحبتی وسط می‌انداخت و پسر با لبخندی جوابش رو میداد.

آرامش خوبی داشتن... فلیکس کنار چانگبین، و چانگبین توی هوای فلیکس نفس میکشید و این خوب بود... برای هردوشون هرچند طولی نکشید که ورود یک نفر باعث شد کل جو آروم اونجا به آنی بهم بریزه. هرچند که مرد کره‌ای این بهم ریختن رو دوست داشت!

خب درواقع، اولش چانگبین اصلا باور نکرد مرد تقریبا بلند قد و چهارشونه‌‌ای که یه گیتار روی پشتش انداخته و از در بار رد شده، همون دوست رو مخش باشه که اندازه‌ی صد سال دلتنگش شده...

- هی بینی! سلام!

چان تقریبا به کره‌ای فریاد زد و توجه چند نفر رو به خودش جلب کرد منتها چانگبین همچنان با دهن باز به مرد نگاه میکرد و حتی نمیدونست چی بگه... انقدر خوشحال بود که دلش میخواست مرد رو در آغوش بکشه اما خجالتی تر از این حرف‌ها بود اونم توی اون جمعیت..

- چان...

چانگبین زمزمه کرد و چان وقتی جلوی پیشخوان قرار گرفت، به خودش اومد. فهمید که واقعا دوستش اومده... اومده استرالیا و باری که چانگبین توش بوده رو پیدا کرده. چان واقعا الان جلوش ایستاده بود.

به فلیکس نگاهی انداخت و خوشبختانه پسر انگار متوجه شده بود شخص غریبه کیه. پیشخوان رو دور زد و جلوی چان ایستاد. خواست بغلش کنه که چان زودتر اینکارو کرد و بغل گرم و صمیمی‌ای به دوست عزیزش داد که شاید چند دقیقه طول کشید...

- آه بینی دلم برات تنگ شده بود. توئه بی‌معرفت که میدونم دلتنگ من نبودی. وای خیلی نرم تر شدی

- اگه آزار و اذیت‌هات رو فاکتور بگیرم، دلتنگت بودم مرد. چرا نگفتی داری میای؟

از بغل هم دراومدن و چان گفت

- خواستم سورپرایز کرده باشم و جواب نامه‌ت رو با اومدن خودم بهت بدم. چطوری؟ حالت خوبه؟ اوضاع کاریت که انگار خوبه

با انداختن نگاهی به اطراف اون بار بزرگ و مجلل گفت و چانگبین سری تکون داد و کمی کنار رفت که چان بالاخره چشمش به فلیکس افتاد و درجا شناختش. چانگبین انقدر درمورد جزئیات ریز و درشت "فلیکس" نامی براش گفته بود که چشم بسته‌هم میتونست تصورش کنه... و فلیکس دقیقا شبیه توصیفات چانگبین بود.

- تو باید فلیکس باشی؟

به انگلیسی گفت و فلیکس لبخند کوچیکی زد. از جا بلند شد و گفت

- بـ..بله. منو مـ..میشناسین؟

- معلومه! چانگبین کلاً یه صفحه نامه برای من مینوشت و دو صفحه‌ی اون صفحه درمورد تو بود. حس میکنم بیشتر از خودت میشناسمت!

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now