وقتی کارش تموم شد، از بار به محوطهی پشتی رفت و فلیکس رو غرق خواب دید. بالای سرش ایستاد و لبخندی بهش زد. خیلی زیاد خوشحال بود طوری که حتی نمیتونست توصیفش کنه.
میزان عشقی که به پسرک داشت وصف نشدنی بود! انقدر دوستش داشت که میتونست همونجا بشینه و ساعتها چهرهی غرق در خوابش رو ببینه اما این خواسته خیلی طول نکشید چون پلکهای پسر لرزیدن و چشمهای کیوتش باز شدن.
فلیکس نگاهی به مردی که رو به روش ایستاده بود لبخند داشت، انداخت و متقابلا لبخند زد. متوجه شد که چانگبین داشته نگاهش میکرده و این خیلی حس خوبی بهش میداد!
- خوب خوابی؟
- خوب خـ..خوابیدی. آره خـ..خوب بود. مـ..میخوای بری... نه یـ..یعنی میخوای بـ..بریم خونه؟عادت کردن به اینکه حالا قرار بود تایم بیشتری رو کنار هم بگذرونن، مخصوصا اینکه باید اون تایم توی خونه هاشون میبود، کمی سخت بود و نیاز به زمان داشت.
مرد بعد از کمی سکوت گفت- نه. بیا بریم... سر قرار!
فلیکس کمی شوکه شد. خب درسته سه روز از رابطهشون میگذشت و رفتن سر قرار یه چیز عادی و واجب برای یه رابطهی عاشقانه محسوب میشد، اما گفتنشهم باعث میشد فلیکس کمی دستپاچه بشه و هل کنه.
کمی سرش رو خم و سرفهی الکی ای کرد و گفت- قـ..قرار؟ خوبه... کـ..کجا بریم؟
- هرچی تو بخوایفلیکس کمی فکر کرد و با یاداوری مکانی که همیشه دلش میخواست بره، با لبخند درخشانی که روز چانگبین رو روشن میکرد گفت
- سـ..سینما!
چانگبین کمی شوکه شد. خب درواقع خودش به چیزی به اسم سینما و فیلم های سیاه سفید داخلش علاقهی چندانی نداشت. توی پاریس یکبار به تنهایی و توی کره یکبار با چان رفته بود اما ازش خوشش نیومده بود.
منتها الان که فلیکس با اون چشم های براق و خوشحال ازش میخواست تا برای قرارشون به سینما برن، حتی باعث میشد سینما هم برای مرد جای قشنگی باشه. اصلا هرجایی که فلیکس اونحا بود، از جهنم به بهشت تبدیل میشد!
- سینما؟ چه فیلمی؟
- نـ..نمیدونم. من تـ..تا حالا نرفتم. ولی هـ..هرچی بود اوکیه.فلیکس شونه ای بالا انداخت و گفت و چانگبین متعجب از چیزی که شنیده، چند بار پلک زد. هرچقدر میگشت نمیتونست دلیلی پیدا کنه که چرا فلیکس بعد این همه سال هنوز به سینما نرفته. مسیرش دور نبود و حتی بلیط ها هم اونقدر گرون نبودن...
- چرا نرفتی.. نرفتی به سینما؟
- اومم.. هم هـ..هزینهش برام یـ..یکم زیاد بود و هـ..هم بقیه با یـ..یک نفر دیگه مـ..میرفتن و حس میکردم تـ..تنهایی رفتن به ا..اونجا یجوریه.
چانگبین آهی کشید و موهای پسرک رو بهم ریخت. پس با این اوصاف وظیفه داشت برای پسر خاطرهی خوبی از اولین باری که به سینما میره بسازه. لبخندی زد و دست پسر رو گرفت. بلندش کرد و انگشت هاش رو لای انگشت های کوچیک فلیکس لغزوند و پسر با حس خزیدن انگشت های چانگبین لای انگشت هاش، کمی لرزید.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...