[17 مارچ 1920]
روی اولین پلهی کشتی که به اسکله متصل میشد، قدم گذاشت و نفس عمیقی کشید. بوی دریا و صدای امواجی که به گوشش میخورد، همزمان هم بهش آرامش میداد و هم استرس...
چانگبین مسافرتهای زیادی رفته بود. خیلی از کشورها رو به سبب شغلش دیده بود؛ اما سکونت دائمی، توی یه کشور دیگه که زبونش کاملا با کره فرق داشت، زیادی براش استرس زا بود.
سعی کرد افکارش رو مثبت کنه و قدمهای بعدی رو روی پلهها گذاشت. با رسیدنش به انتهای پلهها، از ورودیش کنار رفت و اجازه داد باقی مسافرهایی که پشت سرش بودن، هرکدوم به مسیر مشخص خودشون برن.
به جمعیت توی اسکله خیره شد. خیلیها بعد از پیاده شدن از کشتی، به آغوش عزیزانشون رفته بودن و گریهی دلتنگی و شوق دیدار سر میدادن.
چشمش به دختر زیبایی با موهای طلایی رنگ خورد که به سرعت، به سمت مردی مو مشکی و قد بلند دوید و خودش رو توی بغلش انداخت و لبهاش رو بوسید.
پیرمرد و پیر زنی رو دید که پسرشون رو بغل کردن و پیرزن، اشک میریخت و پسر، با لبخند بهش دلداری میداد تا بیشتر از اون چشمهای کم فروغش رو اذیت نکنه.
چانگبین همهی اینها رو میدید و با این که کمی بخاطر داشتن کسی که منتظرشونه، بهشون حسادت میکرد، لبخند محوی زد و ساکش رو توی دستاش محکم تر کرد.
اواسط مارچ بود و هوا کمی نسیم خنک داشت. حس اون نسیم خنک لای موهاش باعث شد، کمی حال و هوای دریا از سرش بپره و نگاهی به اطرافش بندازه.
نامهی دعوت به کارش رو باز کرد و به زحمت، شروع به خوندن اون دست خط سخت انگلیسیای کرد که آدرس محل کار جدیدش رو براش نوشته بودن.
- ملبورن... خیابون بَی... سر نبش خیابون اسپرینگ شمالی... بار Prince Alfred
البته که خوندن اسم بار اوایل براش سخت بود، اما به لطف دوست قدیمیش، چان، که چندین بار اون اسم رو براش تکرار کرده بود، تونسته بود به خاطر بسپاردش.
نامه رو توی جیب شلوار نسبتا گشادش که تا کمی از کمرش بالا اومده بود، گذاشت و به سمت کسی که بنظر میومد بومی ملبورن باشه، رفت.
درواقع میشد گفت انگلیسی رو اصلا بلد نبود، پس وقتی به مرد رسید، تنها سلامی کرد و سعی کرد بیشتر با کلید واژهها و حرکات بدنش، منظورش رو به مرد مو بوری که پوستش به قرمزی میزد، بفهمونه.
- سلام... بَی.. خیا... خیا... کجا.. اه چی بود؟
برگه رو از توی جیبش دراورد و رو به روی مرد گرفت. مرد، نگاهی به چانگبین و بعد، برگهای که رو به روش گرفته بود، انداخت و با دستش به خیابون بزرگی اشاره کرد و به انگلیسی گفت
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...